سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کسوف دل

رفته ام در فاز چشم خوردن. همه اش فکر می کنم زندگی امان چشم خورده. مادرم چشم خورده. حتی فکر می کنم خودمان هم چشم خورده ایم و عن قریب بلایی سرمان می آید. وقتی این خانه را ساختیم رفت در چشم خیلی ها. خب تمام سرمایه زندگی امان شد این خانه. ولی همه اش فامیل و دوستان چسمشان را پر کرده بود. به خدا هیچ وقت ما نه اهل پز دادن بودیم و نه دنبال این که دیگران چه دارند و ما چه نداریم و بالعکس. یک خانه ساده در منطقه متوسط تهران.  ولی آن ها. وقتی پدرم سرکار بود و مسئولیت داشت بخش زیادی از فامیل انتظار داشتند پدرم ببردشان سرکار ولی پدر من هم اصلا اهل پارتی بازی نیود و حتی یک نفر را هم نبرد. بعد به وسایل زندگی ما چشم داشتند، به ماشینمان به مدرسه هایی که می رفتیم. به درسمان به خلاصه به همه چیز. همین روزها که ماردم بیمارستان بود یکی از اقوام آمد به عیادتش همان موقع من داشتم با دکتر حرف می زدم و دکتر به ما گفت که هیچ مشکل جسمی ندارد و فشار روحی است و از این جور چیزها. آن اقوام محترم هم شنید و رفت بالای سر مادرم که تو چه مشکلی داری و چرا ناراحتی تو که آمده ای بهترین بیمارستان و بهترین دکتر و ..... خب چه می توانستم بگویم آمده عیادت و ..... 

دوستان خودم که انگار این خانه ما شده مایه برتری من بر آن ها یکی اشان می گوید کاخ زهرا این ها. به خدا در کوچه امان خانه ما نسبت به خانه هایی که تازه ساخته شده است از همه ساده تر است. همان قوم مزبور که عیادت آمده بود شنیدم در این روزهای سخت ما انتظار دارد مفت و مجانی یک طبقه از خانه امان را به دختر یا پسرش بدهیم که بیاید زندگی کند. آن یکی دیگر هم همین طور. دلم می خواهد هیچ وقت دیگر نبینمشان که این قدر قناعت پیشگی در وجودشان نیست. 

همین دو سه روز پیش شنیدم که دو نفرشان در آشپزخانه ما یواشکی حرف می زدند که خدا کند بلایی که سر این ها آمده بر سر کافر نیاید. فقط می توانم بگویم قلبم درد می کند. 

کرمانشاه که برای مراسمشان رفته بودیم هر کس ما را می دید و تعریف می کرد که چه بچه های خوبی و چه جانشینانی برای مادرشان فقط داشتم زیر لب قل اعوذ برب الناس و قل اعوذ برب الفلق می خواندم از ترس چشم خوردن. طفلکی برادرم که یکسال است خانه نشین است و از پدر مواظبت می کند این هم در چشمان است و هر جا می نشینند می گویند فلانی را ببین چگونه مواظب پدرش است اگه بچه های ما بودند این کارها را نمی کردند. نمی دانم این هم چشم زدن دارد. 

شاید توهم زده ام که فکر می کنم چشم خورده ایم یا چشم می خوریم. 

 

پسانوشت: 

"زخمی بر پهلویم است

روزگار نمک میپاشد و من

پیچ و تاب میخورم

و همه فکر میکنند که

میرقصم...."


نوشته شده در پنج شنبه 94/5/8ساعت 8:11 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak