سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کسوف دل

تمام شد. بالاخره همه مطالب این وبلاگ را به آن یکی منتقل کردم.

فعلا تا اطلاع ثانوی آن جا می نویسم. شاید روزی به اینجای صورتی برگشتم.

از این به بعد بالا آوردن های ذهنم را در

aseman213.blog.ir

می نویسم.

و من الله توفیق


نوشته شده در دوشنبه 94/7/6ساعت 7:34 صبح توسط زهرا نظرات ( ) |

رد و سرخ و ارغوانی
                                    برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
                                     آرزوهای ما نیز

درختان پاییز در خون غنودند
سرودی به یاد بهاران سرودند:
                                     ریخت ز چشم شاخه ها، خون دل زمین چو برگ
                                     از همه سو روان شده، اشک خزان ببین چو  برگ    
                                     ریخته بر زمین سرد، این همه برگ سرخ و زرد
                                     آه بهار  آرزو، بر سر ما گذر نکرد

توشه ای از بهاران ندارم
یادگاری ز یاران ندارم
گرد خاموشی و خستگی 
روی قلبم نشسته

همچو خزان خموش و زرد
                                     در ره تو نشسته ام
تا تو مگر قدم نهی
                                     باز به چشم خسته ام

زرد و سرخ و ارغوانی
                                    برگ درختان پاییز
می ریزند بر زمین
                                     آرزوهای ما نیز

 

پسانوشت: چرا یه عده نخود تو دهنشون خیس نمی خوره. دیگه دارم حالم از این موج خبرچینی به هم می خوره. آدم دیگه چقدر خودشو سانسور کن. آخه چرا افراد موضوعات مهمی برای حرف زدن با هم ندارن که همش حرفای خاله زنکی. اَه



نوشته شده در شنبه 94/7/4ساعت 3:36 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

دارم همه اطلاعات را منتقل می کنم به aseman213.blog.ir. 

هر کدومشون یه اشکالاتی دارن. این پارسی بلاگ اجازه عکس گذاشتن نمیده و باید پول بدی تا عکس بذاری. آمار رو هم نشون نمیده کلن برای هر قسمت پول می خواد. 

بلاگ هم اجازه گذاشتن بیشتر از 10 مطلب در روز نمیده و و بدون عنوان هم نمیشه بنویسی. 

تقصیر همه است. همه رفته اند آن جا و من مانده ام اینجا. اینجا را نمی بندم ولی مطالب را می برم آن جا. 

کلی حرف نگفته و کلی اتفاقات افتاده دارم. چگالی اتفاقات در زندگیم به شدت زیاد شده است. حجم حوادث و قدرت تحلیل و کنار آمدن آن ها خارج از کنترله. از این حادثه به اون حادثه. حتی فرصت بروز احساسات و آروم کردن خودم رو ندارم. من می دونم به چهل نرسیده آلزایمر می گیرم. 

 پسانوشت: 

1- اصلا حادثه مکه هیچ جوره برام قابل تحلیل کردن نیست. اصلا نمی تونم تصور کنم خانواده های این حاجیان چی حالی دارن.

2- فعلا تا انتقال همه مطالب به بلاگ اینجا می نویسم.

 

 


نوشته شده در شنبه 94/7/4ساعت 9:39 صبح توسط زهرا نظرات ( ) |

داریم چمدان ها را می بندیم برویم بلاگ دات آی آر. تا انتقال همه مطالب اینجا به آن جا کمی طول می کشد. هیچ وقت چمدان جمع کردن برایم جالب نبوده است. 


نوشته شده در سه شنبه 94/6/31ساعت 11:4 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

من مادرمو می خوام. من ورژن سالم پدرمو می خوام. من پدر و مادر می خوام............

 

پسانوشت: از دست بهانه جویی ها و قلب دردهای اول صبح 


نوشته شده در دوشنبه 94/6/30ساعت 8:35 صبح توسط زهرا نظرات ( ) |

هر زمان که دیگر جایی را مناسب برای ماندن ندیدید حتی به اندازه 51% به خاطر همان یک درصد بروید. خیلی راحت. برویدو کنده شوید و بروید. از هر جا که حالتان را بد می کند بروید. هر زمان که دیدن برخی آدم ها حالتان را بد می کند، مثل یک بادکنک سبک بال راحت به پرواز درآیید و بروید. ماندن در جایی که آزار دهنده است فقط در یک صورت درست است و آن هم دین خدا در خطر باشدو مثل شعب ابیطالب. وگرنه بقیه ماندن ها همه از ترس است. از نداشتن شجاعت برای رها وشدن و پر کشیدن. از مصلحت اندیشی هایی که بیشتر خودانگارانه و خودمحورند.

می خواهم بروم، آماده در لبه پرواز. آماده لحظه ی خبر شدن. تا ندایش بیاید پرواز می کنم. امیدوارم ندا زودتر بیاید تا من بال و پرم توانی برای پرکشیدن دارند. تا من نابود نشده ام. می خواهم پرواز کنم. رهای رها. رها و غوطه ور در ابر. می خواهم راحت پرواز کنم. از این کوی به آن کوی. هر زمان خسته شدم پرواز کنم و بروم. من پرواز می خواهم. رهایی و رها شدن. من رهایی می خواهم. 


نوشته شده در شنبه 94/6/28ساعت 5:45 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

غمش در نهانخانه ی دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم

چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم

غباری به دامان محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی

که در این چمن پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبت که آن جا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا

کسی چون میان دو منزل، نشیند؟

 

پسانوشت: کنده شدم. از اطرافیانم یک قدم گذر کردم. خیلی حال خوبی است. دل کندن و گذر کردن از هر آن چیزی که این مدت آزارم میداد. دیگر واقعا کندم. 


نوشته شده در یکشنبه 94/6/22ساعت 11:35 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

سیاست از نظر من قرین است با شفافیت و صراحت . به حسب شرایط زندگی و خانواده آدم های سیاسی زیادی را می شناسم. سیاسی نه به معنای صرفا سیاسی  در حوزه مسائل داخلی و خارجی کشور. بعضا سیاسی در حوزه برخوردها و روابط اجتماعی و حتی حوزه های شخصی. زیاد در این معانی در اطرافیان و سیاسیونی که می شناسم غور کرده ام و آدم های زیادی را تحلیل کرده ام. عموما ورود در حوزه سیاست آن هم از نوع مسائل داخلی و خارجی کشور نیازمند جهت گیری است. باید طرفت را مشخص کنی، چپ و راستش و حتی بالا و پایین و عقب و جلویش را. حتی اگر بخواهی موقتا هم در این حوزه نقش بازی کنی باید موضعت را حتی اگر واقعی نباشد صریح و شفاف بگویی. سیاست مداری بدون سمپات در کشور ما معنی ندارد. باید بکوشی برای خودت طرفدارانی بیابی و لذا مجبوری مواضعی واقعی و یا غیر واقعی ولی صریح و روشن داشته باشی. در حوزه سیاست دو طرفه بازی کردن و دم همه را دیدن و همه را راضی نگه داشتن مساویست با شکست و ناکامی حتی در مسائل شخصی و روابط اجتماعی. معمولا زیادند آدم هایی که این اشتباه را می کنند و سعی می کنند همه را راضی و اطراف خود نگاه دارند و غالبا هم شکست می خورند. چون حتی اگر در یک بازه کوتاه مدت هم به موفقیتی دست پیدا کنند ولی در بلند مدت دستشان خوانده می شود و طرفدارانشان پراکنده می شوند  و این نوع موضع گیری ها و جهت گیری ها برایشان یک بازی دوسر باخت است و هیچ زمانی طعم موفقیت در این حوزه را نمی چشند. این گونه افراد معمولا آدم هایی هستند با یک اصول دائمی و مشخص، و آن  منفعت شخصی  است. این جور آدم ها با هر کسی و با هر شرایطی که بتواند این منفعت شخصی را برایشان تامین کند کنار می آیند و عموما همه آدم ها با افکار مختلف را برای روز مبادای خودشان نگه می دارند و هر زمان شرایط زمان و مکان اقتضا کند از ایشان بهره مند می شوند. مثلا امروز با تو با یک فکر مشخص ابراز هم فکری و هم نظری دارند و فردا روز با دیگری که نظراتی کاملا متفاوت با تو دارد هم ابراز هم فکری و هم نظری دارند. برقراری رابطه با این افراد مستلزم پارامترها یا خیلی پرشین اش مولفه های متعددی است که عبارت است از زمان، مکان، شرایط اجتماعی، نوع خدمات قابل ارائه و قص یا قس علی هذا. هیچ وقت موضع واقعی این افراد مشخص نیست. امروز زیر تا بالای مملکت را می شورند و پهن می کنند روی بند و فردا به عنوان رهروان راه فلان شخص و فلان کس علم بر دست می گیرند و گریبان می درند. این جور افراد خدمتگزار اند. خدمتگزاران واقعی به جیب محترمشان و هوای نفس عزیزشان. این دسته افراد از استعداد بالایی در حوزه تئاتر و بازیگری برخوردارند ولی متاسفانه شرایط اجازه بروز استعدادهایشان را در این حوزه نداده فلذا به جان مردم و سیاست می افتند و هر کس به طریقی عرض خود می برد و زحمت مردم می دارد.  بقیه هم همه در یک دسته قرار می گیرند. که این دسته نامی ندارد به جز دسته 2. خیلی واضح و اشکار. طرفشان مشخص است و یا لاقل ادای مشخص بودن را در می آورند و مجبورندتا آخر خط  به ور خود وفادار باشند. درست یا غلط، راست یا چپ و باید دست این افراد را بوسید به خاطر یک رو بودنشان به دنیای خارج و یا دانستن درست قواعد بازی سیاست.  یعنی لااقل اگر با خودشان صادق نیستند یا دنیای خارج و دنیای سیاست صادق اند و رو بازی می کنند اینان درجه خیلی قابل احترام اند. 

 

شخصی که بسیار در عرصه سیاسی فعال بود و آدم های اصلی در این حوزه ها را می شناخت اعتراف کرد که : فلانی باور کن اگر در این جور مسائل خرده شیشه داشته باشی و  هدفت خدا نباشد و خدا فدای منافع شخصی ات باشد، شک نکن زمین می خوری و شکست می خوریو می گفت تجربه نشان داده است......................


نوشته شده در شنبه 94/6/21ساعت 5:31 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

امروز علی رغم همه انرژی که برای انجام آزمایش ها در خودم جمع کرده بودم خیلی خسته شدم. دیدن موش ها و اولینش که به میز آزمایش نرسیده مرد خیلی حالم را بد کرد. انگار فال بد بود برایم و برای موش ها. نزدیک به 20 تایشان مردند و من سعی می کنم خیلی عمیق بهشان فکر نکنم. تا ظهر که دیگر پاهایم مال خودم نبودند. این پاها که این همه کار ازشان کشیده بودم این روزها زودتر از من خسته می شوند. حق دارند. چقدر سال های نوجوانی ازشان کار کشیدم. کاش می شد ازشان عذر خواهی کرد. خیلی خسته اند. جوری که دیگر هر وقت خسته یا مریض یا ناتوان می شوم اولین جایی که هشدار می دهند پاهایم هستند. ازشان خجالت می کشم. آن روز که باید مواظبشان بودم و بهشان استراحت می دادم ندادم و الان آن ها هم در روزگار سختی من را تنها می گذارند. خسته ام. روحم خیلی خسته است. سعی می کنم عمیق فکر نکنم چه بلاهایی بر سرم  آمده. خسته ام مثله یک پیرزن 70 ساله دوست دارم ساعت ها بنشینم به عابران گذری در خیابان نگاه کنم. یا مثله پیرمردهای خسته و کارکرده سیگاری گوشه لب روزنامه ها را آرام آرام ورق بزنم و به افق های دور که به ناکجا می رسد خیره شوم. پاهایم خسته اند. سال هاست که خسته اند. زنوانم قوت ندارند و خیلی وقت ها مرا نمی کشند و حتی در آن روزهای سخت آبروی مرا بردند. دلم برایشان می سوزد که زبان ندارند تا از من و آن همه کاری که ازشان کشیدم شکایت کنند.

 

پسانوشت: 

- بی مادری عمیق من، 

یعنی کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- مرگ، مسیری که مرا می هلد. 

 

 


نوشته شده در شنبه 94/6/21ساعت 4:45 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

چرا این قدر سخت است که به حریم خصوصی هم احترام بگذاریم. به حال هم و احساسات هم احترام بگذاریم. لازم نیست هی دائم در کار هم فضولی کنیم. دوستی دارم که که وقتی می خواهد چیزی بهت تعارف کند، تو بگویی نمی خورم پوستت را می کند که باید بخوری، تا نفهمد که چرا نمی خوری ولت نمی کند. هی صد بار می گوید بخور چرا نمی خوری. بعد کلی هم تحلیل پشتش ارائه می دهد که حتما برای لاغر ماندن است. حتما برای رعایت سلامتی است. حتی رفته بود تحقیق کرده بود اینترنتی که ببیند علت بی اشتهایی و کم خوردن من چیست و کلی تحلیل ارائه می داد. در صورتی که تاکنون به این فکر نکرده ام که برای لاغر ماندن چه بخورم و چه نخورم و یا حتی چاق شدن. آن هم من که با فقیران اتیوپی تفاوت ظاهری چندانی ندارم. خب بعضی وقت ها دلم نمی خواهد بخورم برای دلم نمی خواهد چه دلیلی می توان آورد. دیر بیایی باید بگویی کجا بودی، زود بیایی باید بگویی چرا زود آمدی. حتی گاهی باید از تلفنی که با شخص دیگری صحبت می کنی به او هم پاسخگو باشی. برای همه چیز تا رستت را نکشند ول نمی کنند. 

ورزن جدیدش امروز بود که کسی با اصرار می خواست بداند که پای کامپیوتر در دانشگاه نشسته ام درس می خوانم یا نه ول می چرخم. خب به تو اصلا هیچ ربطی ندارد.

قبلن تر ها صبرم زیادتر بود و یک جوری بالاخره جواب می دادم. الان دیگر حوصله این جور فضولی ها و دخالت دیگران در حریم خصوصی ام را ندارم. به خصوص این که فکر می کنم سرک کشیدن های دیگران و چشم زدن هایشان خانمانمان را بر باد داده. 

کی یاد می گیریم که حریم خصوصی دیگران مال خودشان است و پایمان را از آن بکشیم بیرون. 

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/6/18ساعت 5:8 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak