کسوف دل
مادر نازنینم. چگونه توانسته ام پنج روز را بدون تو سپری کنم. بدترین پنج روز زندگیم تاکنون. مادر عزیزم دیگر چگونه بدون تو نفس بکشم. چگونه هنوز زنده ام. هنوز که رفتنت را باور نکرده ام. هنوز در بهتم. شاید هنوز تو در بیمارستانی، در آی سی یو هم باشی اشکال ندارد، حتی اگر به اندازه همان یک روز در کما هم باشی باز هم اشکال ندارد. فقط باش، فقط زنده باش. آن روز که گفتند رفتی همه اش به زور می خواستند به من خرما بدهند، آخر مگر آدم خرمای مادر خودش را می خورد. مادر عزیزم که سراسر زندگی ات از خود گذشتگی بود جوری که دیگر اعتراض من را هم درآورده بودی. تو مگر همان روز قبل از آی سی رفتن نگفتی من و تو یکی هستم. پس تو الان کجایی و من کجایم؟ مگر نگفتی نمی توانم گریه تو را ببینم چگونه راضی شدی من را در این حال ببینی؟ چگونه راضی شدی دیگران من را در این حال ببینند. خاک بر سر شدن هم برای حال من کم است. حالا با پدر چه کنم؟ با برادری که تو چقدر دوستش داشتی چه کنم؟ ای مهربان مادری که با همه زجرهایی که از بیماری کشیدی یک بار هم ناله نکردی فقط ائمه را صدا کردی؟ این روزهای ماه رمضان همه اش گفتی دم افطار برای من و پدرتان دعا کنید. تو آن کسی بودی که می گفتی خدا کند پدرتان خوب شو و باز هم از خود گذشتی. چرا اینقدر از این که ما درگیر بیماری شما هستیم ناراحت و شرمنده بودی؟ آخرش باز هم از خودت گذشتی تا ما همه توجه را به پدر جلب کنیم. آن روز که به صورت سردت دست کشیدم آیا حال مرا فهمیدی؟ آن روز که گذاشتندت زیر خاک آیا فکر می کنی باور کردم. مگر مادر آدم هم زیر خاک می رود. برایم مهم نیست در موردم چه بگویند؟ فقط باور نمی کنم که آن قبر خانه تو باشد؟ چرا آن روز در بیمارستان به من گفتی برای پدر و برادرت لباس مشکی بگیر. وقتی پرسیدم چرا برای این که من ناراحت نشوم گفتی محرم نزدیک است. مادر عزیزم تو به من گذشت و صبر و محبت آموختی. چگونه بدون تو روزها را سپری کنم. مگر در خانه تاریک که چراغش تو بودی می توان زندگی کرد. حالا بدون تو چه کنم؟ پرم از وحشت، پرم از ترس شب هایی که باید مثله مرده ها در خانه راه بروم و به دنبال تو بگردم. با داروهایت چه کنم، با لباس هایت، با آشپزخانه ات، با جای خالی ات، می گویند تو دیگر بر نمی گردی، دروغ می گویند نه. خودت به من بگو دروغ می گویند....... خودت بگو با این خاک بر سر شده چه کنم؟ عجب ماه رمضانی شد امسال برای من. الان 26 روز از ماه رمضان گذشته و من باور نمی کنم این همه اتفاق برای من افتادر در این ماه. از ور زاول و سه ساعت نشتن روبه روی خانم صورت عمل کرده بیمارستان آتیه. روز سوم و شک وارد شده در بیمارستان. دو هفته سخت بیماری مادر و روز 20 هم تشنج و بیمارستان و ..... چند بار در این دو سه فته برای مادرم عزاداری کرده باشم خوب است؟ چندین بار شوک و ترسیدن و گریه و و حشت و استرس و از ایت دکتر به آن دکتر رفتن و نیافتن علت بیماری. پدر و مادرم دچار بیماری های ناشناخته هستند که حتی بهترین دکتر در حوزه بیماری اشان گفت که دیگر از علم من خارج است. یکی از دوستان می گفت که چشم خورده اید. و عسرتان طولانی شده است. دیگر فقط در لحظه شادم و در لحظه غمگین می شوم. حالا همه این سختی ها یک طرف فوامیل محترم که این روزها آمده اند خیلی برای من شگفت انگیزند. همه آن ها خودشان را صاحب مادر من می دانند. همه از ساعت 4 تا 5 دم آی سی یو جمع می شوند برای ملاقات و فقط بعه هر کس یک سلام علیک می رسد. دکتر که از آی سی یو بیرون می آید من که می روم به طرف دکتر تا سوالی ازش بپرسم همه اشان با من به سمت دکتر حمله می کند. یکی اشان که بلااستثنا به همه دکترها می گوید: آقا یا خانم دکتر اگه چیزی هست راستش رو با ما بگید. کلن منتظر سوگواری کردن هستن. همه اشان هم کارشان این است که به من دستور می دهند فلان کار رو بکن، فلان حرف را بزن فلان سوال رو از دکترها بپرس. من هم کم نمی گذارم و هر کس بهم دستور می دهد را می برم و مجبورش می کنم که خودش کار درخواستی را انجام بدهم . به عبارتی آن ها را مدیریت می کنم. دعوای من با پارکبان دم بیمارستان هم صحنه ای کاملا دیدنی بود. خب نمی دانم چرا همه را می خواهم به راه راست هدایت کنم و می خواهم حرام خواری نکند. فعلا به دلیل شلوغ بودن اطرافم نمی توانم منسجم بنویسم. چو شـب به راه تو مانـدم که مـاه من باشی بســان سبـزه پریشـان سرگـذشت شـبم تو یـار خواجـه نگشتــی به صـد هنــر هیهات وصـــال آن لـب شیـریـن به خســروان دادند دلــم ز نازکـی خود شکست در غـم عشــق ز چــاه غصــه رهـایـی نبـاشــدت هــر چنــد خمــوش «سایه» که فریــاد بلبـل از خامی ست پسانوشت: شب قدر در این ساعت بیدار نشسته ام که ارائه فردا را انجام دهم. دختری سی و یک ساله از تهران، چقدر خوابم میاد. چقدر خسته ام. چقدر روحم تکیده شده. به دنبال راه فراری هستم از خودم . به کجایش را نمی دانم. از سوالات و غرهای تکراری خودم هم دلگیرم. می دانی همیشه به خودم می گویم دیگران به اندازه خودشان غر و خستگی دارند که بخواهند حالا غرهای مرا بشنوند. دختری که که ذهنش به دنبال تنوع است حالا به شدت روی دور تکرار افتاده، همان چیزی که چقدر ازش متنفر بود. دختری که به خاطر یک سری معیارها یکسری کارها رو نکرده و امروز به خاطر همون ها تحقیر میشه. دختری که از مبارزه برای اثبات توانایی های یک زن و تغییر فرهنگ جامعه خسته شده و امروز فک می کنه همه اش اشتباه بود. دختری که الان از شدت این همه منظقی برخورد کردن با همه چیز خسته شده و گاهی آرزو می کنه که کاش با همه چیز احساسی برخورد می کرد و یا گاهی جوگیرانه. کاش اینقدر حالم خوب بود که می نوشتم از شادی ها، از ایده های نو، از سفرهای دلچسب، از امیدهای نزدیک و آرزوهای دور. کاش دست های پدر این قدر ناتوان نبود و کاش حال مادر اینقدر روز به روز بدتر نمیشد. کاش همه چیز روی غلطک بود. کاش حرف های اطرافیان و نصیحتاشون شعار نبود. کاش همه چیز اینقدر خشن و خسته کننده نبود. هوای روی تو دارم ، نمی گذارندم مگر به کوی تو این ابرها ببارندم مرا که مست توام این خمار خواهد کشت نگاه کن که به دست که میسپارندم؟ مگر در این شب دیر انتظار عاشق کُش به وعده های وصال تو زنده دارندم غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست هزار شکر که بی غم نمی گذارندم سَری به سینه فرو برده ام مگر روزی چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه غم شکسته دلانم که می گسارندم من آن ستاره ی شبزنده دار امیدم که عاشقان تو تا صبح می شمارندم چه جای خواب که هر شب محصلان فراق خیال روی تو بر دیده می گمارندم هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم چه نقش ها که ازین دست می نگارندم کدام مست، می از خون سایه خواهدکرد که همچو خوشه ی انگور می فشارندم پسانوشت: کل من علیها فان. به من چه خدا خودش گفته همه چی فانه فیلم سیندرلا که محصول 2014 آمریکا بود را تماشا می کردم. چند روزی است جمله ای که مادر الا قبل از فوتش به او یاد داد ذهنم را درگیر خودش کرد : "be courageous and kind" شجاع باش و مهربان و او در همه زندگیش با این جمله زندگی کرد. چقدر از ما بوده ایم که در کودکی این جمله یا جمله ی مشابه آن به ما یاد داده شده باشد. دخترانی باشیم شجاع و مهربان. که با شجاعت و اعتماد به نفس توانمندی های خود را ظهور دهیم و با مهربانی خانواده و جامعه را سرشار از محبت کنیم. که الان با عمق وجودم درک می کنم که زندگی چیزی جز محبت ورزیدن نیست و بقیه چیزها همه حواشی آنند. مادران زمان ما بیشتر دخترانشان را مرد بار آورده اند تا زن. شاید به دلیل کمبودهایی که در زندگی خودشان احساس می کردند به خصوص در حوزه فعالیت های اجتماعی، دختران خود را به سمت درس خواندن و بیشتر درس خواندن و کار کردند و ورود به حوزه های اجتماعی سوق داده اند و همین امر باعث شده که تربیت پسران جامعه هم تحت الشعاع قرار بگیرد و به جای آن که مسئولیت پذیر و کاری و دست به زانوی خود بار بیایند، پسرانی بعضا تنبل و وابسته به خانواده و بی هدف شوند و بسیاری از آن ها چه بسا تا سنین نزدیک 40 سال دائم وابسته به پدر و مادر باشند و حتی مخارج و زندگی و بعضا تصمیم های زندگی آن ها را پدر و مادر بگیرند. و برعکس دخترانی تحویل جامعه شده اند که مستقل اند در بیشتر فعالیت ها و حتی فکر کردن که این خودش مزایا و معایبی دارد و همین باعث شده توازن در چامعه به هم بخورد. و حتی در محیط های کاری زنان موفق تر از مردان باشند ولی با دستمزد و مزایای کمتر که به دلیل نگرش منفی باقیمانده از قبل نسبت به زنان است. نه تنها در حوزه های فعالیت های اجتماعی و اندیشیدن توازن برقرار نیست بلکه از جنبه برآورده شدن نیازهای عاطفی و محبت ورزیدن هم جامعه دچار بحران های شدیدی است که چه بسا در چند سال آینده عمق فاجعه بروز کند. اغلب افراد جامعه در کنار هم به تنهایی زندگی می کنند چون محبت ورزیدن را نیاموخته اند و آن را ارزش نمی دانند. بعضا در کنار هم هستند ولی تنها. حتی در زندگی مشترک. چه بسا هر دو طرف خوب هستند ولی در کنار هم احساس تنهایی می کنند و همین باعث افسردگی در خانواده و بی هدفی است. چون از محبت سرشار نیستند دائم به دنبال چیزی هستند که نمی دانند چیست. بلکه حتی سالیان دراز از این در کنار هم بودن چیزی نمی فهمند و همین باعث بروز بیماریهای متعدد روانی و حتی جسمی می شود. چون محبت کردن به انسان ها را درست نمی دانیم در نتیجه نمی توانیم به خدا هم محبت بوریم و در نتیجه عباداتمان و دینداریمان هم خشک و کلیشه ای و اجباری است. پسا نوشت: be courageous and kind تف به ریا. امروز خمسمان را پرداخت کردیم. مالمان پاک شد. حس خوبیه. می ری بانک میگی می خوام این پول رو به حساب خدا واریز کنم. بعضی وقت ها باید بعضی آدم ها رو از زندگی حذف کرد. به همین سادگی و به همین خوشمزگی. کار این روزهای من شده، قبلا بیشتر سعی می کردم سکوت کنم و آدم ها رو تحمل کنم ولی تو این سن 31 سالگی افتادم به حذف آدم ها از زندگیم. باید قطع کرد قبل از این که دیوونه شد. اون دوستی رو که فقط در مورد مسائل جنسی صحبت می کنه و فمینیست بازی در میاره و اون روز دم کافه دیدمش و ازم خواست برم باهاش تو کافه ولی نرفتم و حذفش کردم، دوستای مدرسه که تو مدرسه هم باهاشون صمیمی نبودم و حالا برای افطاری دعوت کردن ولی پارسال هم که رفتم تو جمعشون احساس راحتی نکردم در نتیجه حذفشون کردم. دوست چندین ساله رو که سال هاست لحظه به لحظه به ناچار باهم هستیم و به عبارتی همدیگه رو تحمل می کنیم دارم کم کم حذفش می کنم. یعنی سعی کردم تو ذهنم حذف کنم، از این که ادا در آرم که نه از بعضی ها خوشم میاد و بعد مثله خوره بیفته به جونم و حرص بخورم سعی می کنم ناراحتیم رو بگم و حذفشون می کنم. نه این که من از کسی بهتر باشم یا بدترو از نظر فرهنگی به هم نمی خوریم و دوست ندارم تو فاز اونا باشم. الان چند سالیه که احساس می کنم به خاطر خیلی از اونا متوقف شدم. اون یکی خانم که فکر می کرد داره برامون دلسوزی می کنه و گاهی احساس می کردم داره ما رو بازی می ده و از ما استفاده می کنه، که اونم حذف شد. فک کنم همین طوری پیش برم دیگه کسی برام نمی مونه. خودم می مونم و خودم و خودم و این سن معلق که نه دیگه جوونی و نه دیگه بزرگسالی و خودت هم نمی دونی کدوم طرفی هستی. پسانوشت: در آخرین ورژن متهم شدم به پرخاش کردن. چون اعتراضم رو علنی گفتم. چیزی که عایدم شد اینه که زور پذیرفتنی است. قبلا فک می کردم هیچ جور نباید زیر بار زور رفت و نمی رفتم ولی تو این ماجرا دیدم که زور پذیرفتنی است.
چــراغ خلــوت ایـن عاشـــق کــهــــن باشی
نیـامــدی تـو کـه مهتـــاب این چمـــن باشی
کــه بـــر مـــــراد دل بـیقـــــرار مـــن باشی
تـو را نصیـب همیــن بـس که کوهکـن باشی
و گـر نـه از تـو نیــایــد که دلشـکـــن باشی
بـه حُســن یوسـف و تـدبیــر تـهمتــن باشی
چو شمع سوخته آن به که بیسخن باشی
Design By : Pichak |