کسوف دل
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست خلق را بیدار باید بود از آب چشم من وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد قصه دل مینویسد حاجت گفتار نیست بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست بارها روی از پریشانی به دیوار آورم ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست قادری بر هر چه میخواهی مگر آزار من زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست پسانوشت: خدایا ممنون که شعر را آفریدی و گرنه دق کردن مهم ترین عامل مرگ و میر می شد. خدایا به کمکت و به درگاه رحمت پر از لطفتت شدیدا محتاجم. مرا دریاب بستنی، عشق، حوله ات، مسواک، شعرهات و شناسنامه ی من رخت هایی که لازمت می شد داستان تو در ادامـــه ی من پر شد از احتیاج تو چمدان قلب من داشت زیر و رو می شد قفل کردی همیشه ی خود را زندگی شکل آرزو می شد بستنی گریه می کند مامان! هی صدا می زند «مرا بخورید!» تو ولی به غروب زل زده ای آرزویــی که در دلت گنــدید غرق بودی درون بی خودی ات غرق این روزهای تکراری غافل از لحظه ها که می رفتند غافل از آنچه دوستش داری بستنی آب می شد و می ریخت توی تنهایی شب چمدان من صدایت زدم، نفهمیدی! «دستهایم کثیف شد مامان» به تمنای عشق پی بردم! توی ذوقم زد این حماقت که: عرضه ی عاشقی ندارم آه! بودم آن جغد بی لیاقت که ↓ در عبورهمیشه منحوسش رد شد از سایه های نامردی رد شد از روزگار بی کسی ات روزهایی که هی بد آوردی بستنی آب می شد و می ریخت لکه اش روی دامنت می ماند توی امــلای سرنوشــت ما تا ابد واژه ای غلط می ماند آرزوهای کوچکت مردند جرم ما قتل بود ،جوری که، این زمین و زمان دهن واکرد برد ما را درون گوری که... با تو من دفن می شدم اما، شعرها توی کیف جا مانده روی ذهن عروسکت که منم ردّ دستی کثیف جا مانده! ? زندگی آب می شد و می ریخت روی تنهایی غـــم آلودم! شب به پایان رسید و خوابش برد دختر خسته ای که من بودم روی گرداندی و بر ما یک نگاه انداختی روی گرداندم ببینم شب سر بام که ای خیل مژگان و کمان ابرو و تیر نگاه… شاد و غمگین، مستم و هشیار، آباد و خراب “با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام” آن شب قدری که می گفتند خلوت با تو بود خواستم دل پس بگیرم از تو، کمتر یافتم آه از این سوزن که در انبار کاه انداختی! پی نویس: 1- چقدر دردناک است وقتی ذاتا مشکل پسند و سخت انتخابگر باشی کارت در می آید و فاتحه ات خوانده می شود. در همه چیز دنبال آنی هستی که بهتر و کامل تر و خالص تر است. مهم نیست راست و درست و نزدیک به صوابش باشد یا نه. مهم این است که بهتر و کامل تر و خالص تر با قوانین تو باشد. دیگر می شوی مرغ پرکنده تا بتوانی آن شی یا فرد مورد نظر را بیابی. حتی برای خرید یک جنس هم کارت در می آید. می گردی و می گردی تا از میان صدها یا شاید هم هزاران بتوانی بهترین با معیارهای خودت را بیابی و چه بسا مدت ها باید وقت بگذاری برایش. وقتی هم بیابیش دیگر بیشتر کارت در می آید چون هیچ زمان دیگری به پایین تر از آن رضایت نمی دهی و بقیه چیزها را با آن مقایسه می کنی و هر چه درجه بهتر بودنش بیشتر باشد کارت بیشتر درآمده و رسما خودت را بدبخت کرده ای. باز در مورد اشیا و اجناس قابلیت برگشت پذیری دارد ولی در مورد افراد باید درصد برگشت پذیری را نزدیک به صفر بدانی. از میان دوستان باید خالص ترین و ناب ترینشان را بیابی. باید امتحانات زیادی پس بدهند یا پس داده باشند تا بهترین و کامل ترین و خالص ترینشان را بیابی. در راحتی و آرامش، در اضطراب و استرس و در شادی و در غم. ناب ترینشان را که یافتی باید دو دستی بچسبی اش که یافتن دومی در این عصر خودخواهی بسیار سخت است. خالص نباشند درکت نمی کنند. تو با خنجری فرو رفته در پهلویت و یا در قلبت در کنارشانی ولی زخم کاری ات را نمی بینند. مجبوری با آن ها بخندی، حرف بزنی، گریه کنی به خاطر آن ها. ولی این تویی که پیر می شوی، زخمت کاری تر می شود. مرهمی برای گذاشتن روی زخمت ندارند. خالص که باشد نه تنها مرهم روی زخمت می گذارد که حتی آن قدر حواست را پرت می کند که ندانی کی مرهم را روی زخمت گذاشته. نایاب نیستند ولی حتما کمیابند. باید یافت خالص ترینشان را پس از نوشته قبلی بعضا حرف دار تر: 1-از دسته قاطی نوشته ها در ساعت های بی خوابی. 2- می گفت آدم های پیچیده را دوست ندارم. یکی از بزرگ مردان را مثال می زد که پیچیده نیست. راست میگفت همه جیز در این جهان دو دو تا جهارتای ساده است. 3- یک چیزهای عجیب و مشکوک و سنسور راه انداز است. منفعت طلبی و لوکس صفتی، امروز تفکر غالب میان خواص و عوام مردم است. کافی است اندکی از منافع شخصی طرف در مشت شما باشد، تا وقتی به منفعتش نرسیده پاچه خوار و پاچه مال شماست. شب و روز به فکرتان است و تا می تواند در راستای راحتی و آرمش شما و برقراری روابط حسنه با شما تلاش می کند. بعضی ها زور و از بالا حرف زدن را برای رسیدن به منفعتی که در مشت شماست به کار می برند ولی اغلب موفق نیستند و همان شیوه دست پایین برخورد کردن و پاچه مالی بهتر و سریعتر پاسخگوست. فقط کافی است که طرف بتواند مشت شما را باز کرده و عزیز منفعتش را از دست شما برباید، آنگاه بهترین راهکار این است که سوت زنان بروید و در افق محو شوید، چون طرف حتی به خودش زحمت خداحافظی با رابطه با شما را نمی دهد. در عوام این امر بسیار کوچک و محدود است و در حد گیس و گیس کشی کودکانه خاتمه می باید. مثلا راننده تاکسی ای که هنرش گرفتن صد تومان بیشتر از هر مسافریست، پارکبانی که که 500 تومان بیشتر از شما می گیرد، و خلاصه عوام بیچاره که زورشان به آن بالاها نمی رسد شروع می کنند به چاپیدن یکدیگر و از این دور زدن و زیرآب زدن های کوچک بسی هم خرسند و راضی اند. اما در رده خواص که زور و ثروت و قدرت در دستشان است این وضع بسی تر فرق می کند. طرف تا منافعش در دست توست جوری با تو برخورد می کند و جوری تو را بادکنکی بزرگ می کند که خودت باورت نمی شود یک همچین آدم علیه السلامی بودی و چرا تا این زمان از این جایگاه ویژه ات غافل بودی و بادی در غبغب یا شاید هم قبقب نه همان غبغب می اندازی و شادمان با تبختر راه می روی که مسلمان نشوند کافر نبیند. وای از آن روزی که بهره دهی ات تمام شود مثل مورچه که زیر پای فیل له شود، له می شوی له له و بهتر است بقیه عمرت را خانه نشینی اختیار کنی و به عبادت و استغفار به درگاه ایزد منان روی بیاوری که بلکه زودتر تو را ببرد به آن جهان که تحمل بعدش سخت تر از رنج قبلش است. این از منفعت طلبی بعدترش می شود آن لوکس صفتی که در کوچک و بزرگ و زن و مرد اغلب (اغلبش به خاطر بیچاره گمنامانی است که ساده زیستی صفت شخصیتی اشان است و هر صد هزار سال یکی دو نمونه را خدا می فرستد که مردم شاید ببینند و کمی به فکر فرو روند) هست. فقیر و غنی و رییس و مرئوس ندارد. هر کس دستش برسد فروگذار نمی کند. صفت اخلاقی است تا ثروت مادی است. بسیارند که در عین نداری این خوی را در ذهن می پرورانند و به محض رسیدن به کمترین دارایی فخر می فروشند و حکمرانی می کنند حتی اگر شده بر یک ..... ربطی به دانستن فرق هر از بر هم نیست. چون لوکس بودن تشخص و احترام می اورد پس باید آن را داشت. (استدلالی کاملا ساده و منطقی) از رخت و لباس بگیرتا خوردرو تا لوازم دیجیتال و خانه و .... دوستی داشتم که می گفت باید تبلت خرید چون همه دارند و باید داشت و باید همه جا دست گرفت و م دهانم باز مانده بود از این حکمت مطلقه ای که از دهانش ترواش نمود. باز تا این جای کار هم اشکالی ندارد. بدش از آن جا شروع می شود که بخواهی به دیگران به این چشم نگاه کنی. فلانی چون ماشینش لوکس است و لباس هایش مارک دارن و قس یا قص علی هذا پس برای مشاورت و موانست لایق ترن. طرف چون لوکس است و ماشین فلان سوار می شود پس اگر بر سر کاری هم قرار بگیرد بهتر و شیک تر کار انجام می شود. و فعل read و write را استفاده کند در "ان اکرمکم عند الله اتقکم" که امروز مهم ترین هدف رسیدن به خدا و تعالی روح بشری نیست بلکه رسیدن به مناصب قدرتی و حکومتی و مدیریتی و دست یازیدن به منابع ثروت و شهرت است و هر چه در این راستا باشد ارزش انسانی است و بقیه سادگی و حماقت و کوته فکری است و آن که این ندارد بی سیاست است و این رشته را بگیر و برو تا برسی به همان یکی دو متر که همه می روند تویش. ما بعد القبل نوشت: 1- و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین (شعار امروز) 2- 27 بازدید کننده در ساعات اولیه شب برای یک وبلاگ بی بازدید و دیر به روز شده کمی عجیب است و کمی تر مشکوک. 3- با آمدن زلزله و با خاک یکسان شدن تهران کاملا موافقم. امید به این که مردمانی جدید بیایند که روح گذشت و ایثار و رحم و محبت نسبت به هم داشته باشند و هدفشان حذف کردن و گاز گرفتن و از روی هم رد شدن همدیگر نباشد. محبوب شرقی من باران آفتاب راز روشنای نگاهت بود و عشق تنفس زمان در زمین شوق آنروزها زبان ابرازم معتقد به تعقید نبود نگاه می نوشتی شراب می خواندم در مستی سماع اشک و همهمه بی صدای بغض موسیقی ملایم شب هایمان بود آه ای زیبای زرتار چقدر تاریک نشسته ام پشت ابرهای تیرهی تردید بر زمختای این صخره سنگی در تبعید بعید آرزوهای باد سردم است . . . آغوش مهربانیت کو؟ پسانوشت: خودت باش و خودت و خودت. بی گدار باش و بی چهره. بی شادمانی عمیق و بی غم بی پایان. قالتاق شاید هم قالتاغ یا غالتاق یا شاید هم غالتاغ نباش. لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنه اخلاق نبوی (بزرگترین آرمان واقعی , و بزرگترین واقعیت آرمانی) برنامه چهلم هم برگزار شد. همه دوباره آمدند و رفتند ولی حال من عوض نشد. همان حالی را دارم که یک هفته پیش، یک ماه پیش یا چهل روز پیش داشتم. با این تفاوت که الان خسته تر و افسرده ترم. پسانوشت: حتی شعر هم حال مرا خوب نکرد و حتی تر خرید کتاب کمی جلوتر پسانوشت: این شعرا همش از هیوا مسیح است. امروز آرزوی بدبختی کردم برای چند نفر. کاملا نفرینی شخصی و خودخواهانه. برای آن سه نفر که ماه ها از دستشان زجر کشیدم و نبخشیدم له شدن حق زیر پایشان را، آن یکی که شاد کرد و بعد مشت بر شادی اش کوبید. آن یکی که آقازاده بود و حکم می راند در این حوالی و خاموشم کردند برای روشن گشتنشان و شعله ور کردنشان. برای آن یکی های دیگر که چشم می چرخانند و خانمان می سوزانند. برای آن ها که می چراندند و بوسه های گل گلی می زدند بر صورت گاوهای آدم نما که نه می دانستند گاوند و نه می دانستند آدمیزاد و نفرین کردم باز. حالا تو بگو آیا عدمِ عدم یعنی وجود؟ طعم تلخ زندگی گاهی دو چندان می شود
روی گرداندی و ما را یاد ماه انداختی
کی به جز من را به این روز سیاه انداختی
تا رسیدی لرزه بر قلب سپاه انداختی
خوب می دانی چه آشوبی به راه انداختی
بعد از این، حالا که ما را در گناه انداختی
زاهدان را هم ببین در اشتباه انداختی
برای آدمی که زخم هایش را
حتی از آینه پنهان کرده است
در وصف خود بگوید: “…I”
من آن طرف امروز پیاده می شوم
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
کسی از سایه های هر چه ناپیدا می آید
از آن
طرف کودکی
و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
تو همان آشناترین صدای این حدودی
که مرا میان مکث سفر
به کودک ترین سایه ها می بری
با دلم که هوای باغ کرده است
با دلم که پی چند قدم شب زیر ماه می گردد
و مرامی نشیند
می
نشینم و از یادمی روم
می نشینم و دنیا را فکر می کنم
آشناترین صدای این حدود پنجشنبه
کنار غربت راه و مسافران چشمخیس
دارم به ابتدای سفر می روم
به انتهای هر چه در پیش رو می رسم
گوش می کنی ؟
می خواهم از کنار همین پنجشنبه حرفی بزنم
حالا که دارم از یاد
می روم
دارم سکوت می شوم
می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم
گوش می کنی؟
پیش روی سفر
بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته است
پیش روی سفر
تا نه این همه ناپیدا
تنها منم که آشناترین صدای این حدودم
تنها منم که آشناترین صدای هر حدودم
حالا هر چه باران است ، در من برف می شود
هر چه دریاست ، در من آبی
حالا هر چه پیری است ، در من کودک
هر چه ناپیدا ، در من پیدا
حالا هر چه هر روز و بعد از این
هر چه پیش رو
منم که از یاد می روم ، آغاز می شوم
و پنجشنبه نزدیک من است
جهان را همین
جا نگهدار
من پیاده می شوم
آدم از دست خودش گاهی گریزان می شود
بر لبانش خنده می دوزد ولی دلشاد نیست
زیر بار غصه ها ناچار خندان می شود
زخم ها و ضربه های دشمنان دردش کم است
آدمی از ضربه های دوست نالان می شود
مثل شب بویی که شب هنگام خوشبو می شود
از طلوع روز نو غمگین و ترسان می شود
معنی زندان که ترکیب اتاق و میله نیست
گاه آزادی خودش هم مثل زندان می شود
وای بر روزی که شاعر خسته و غمگین شود
آخر هر مصرع و هر واژه گریان می شود...
Design By : Pichak |