سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کسوف دل

همش می گویند راحت شد، به آرامش رسید. دیگر درد نمی کشد دیگر راحت شده است. انگار این ها همه اشان از غیب خبر دارند. خدا رو شکر گویا بیشتر اطرافیانم چشم برزخی دارند که من نمی دانستم. دلم می خواهد سرشان داد بزنم که اگر خودتان بودید هم این را می گفتید. اگر مادر من به دنبال راحت شدن بودن این دوسال این قرص های سنگین را نمی خورد. و بعداز دیدن عوارض قرص ها ولش می کرد. مثله خیلی های دیگر. اگر به دنبال راحت شدن بود تا آخرین روز قبل از بیمارستان رفتن در خواب و بیداری سوالش این نبود که آیا قرص هایم را خورده ام یا نه؟ این یعنی هنوز امید به بهبودی داشت با همه سختی هایش. اگر به دنبال راحت شدن بودن آرزوی خوب شدن زخم های دستش را نداشت تا بتواند کارهای خانه را انجام دهد. این قدر این روزها می گویند خدا رو شکر که راحت شد قلبم درد می کند. نه می توانم حرفی بهشان بزنم و نه می توانم حرف هایشان را تحمل کنم. این ها می خواهند به خودشان تسلی بدهند که کم تر ناراحت باشند و سوگواری کنند. می دانی حوصله از دست دادن عزیزان را ندارند. این منم که سوگوارم. چه کسی می فهمد که دارم باهاشان حرف می زنم حتی می خندم ولی قلبم درد می کنم. قلبم از درون گریه می کند حتی ضجه می زند. این منم که آخرین روز مادرم در کما را باید صحنه به صحنه به خاطر بیاورم. به دستان بی روحش که دست کشیدم، 7 مرتبه سوره حمد را خواندم و با گریه به صورتش فوت کردم. ...........

عده ای هم هستند که دائم از من می خواهند معاد را باور کنم. یکی نیست بهشان بگوید به پیر به پیغمبر من معاد را باور دارم وگرنه که باید تمام سلول هایم را از این مصیبت پاره پاره می کردم. اگر بی تابی کردم یا ناراحتم یا گریه می کنم به خاطر این است که چغندر نبوده ام. با ارزش ترین گوهر زندگیم را از دست داده ام. دلسوز مادری را از دست داده ام که دیگر از محبتش از دعای خیرش از توفیق خدمت کردنش محروم شده ام. برای خودم بیتابم. برای مادری که 31 سال است لحظه به لحظه در کنارش بوده ام لااقل حضور فیزیکی. محرم و رازدار هم بوده ایم. که حتی با خواهرم هم این طور نبوده ام. مگر می شود بی خیال بود.

من هنوز منتظرم این یکی دو نفر اقوام باقیمانده هم بروند تا تازه فکر کنم چه خاکی بر سرم شده است. لطف می کنند که هستند ولی من دلم می خواهد زودتر بروند تا جای خالی مادرم را ببینم و باور کنم که نیست. باور کنم یک روزهای رویایی با حضورش داشتیم که نیست. جرات کنم کمد لباس هایش را باز کنم. جرات کنم به صورتی که الان روی خاک است فک کنم.

من تنهایی ام را می خواهم.


نوشته شده در جمعه 94/5/2ساعت 9:5 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak