سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کسوف دل

دیالوگ مادربزرگ و خاله ام با فامیلی که به آن ها زنگ می زنند تا حال ما را بپرسند: خوبند، بد نیستند، تا ما اینجا هستیم غذا می خورند. تا ما و دایی ها دور و برشان هستیم خوبند. تا ما هستیم یک لقمه غذا می خورند. انگار قبل از آمدن این ها ما از گشنگی مرده بودیم. نمی دانم چرا همه ته دلسوزیشان غذا خوردن ما است. می دانی من فهمیده ام که اگر خوب غذا بخوری حتما حالت خوب است. نمی دانند که ما خودمان را خوب نشان می دهیم باهاشن غذا می خوریم، گپ می زنیم تا خیال کنند که خوبیم و زودتر بروند. راستش را بخواهید من دقیقا برعکسم وقتی زیاد غذا بخورم یعنی حالم خیلی بد است. یادم می آید آن روز که دکتر شهید شد اتفاقا روزه بودم. موقع افطار رفتم در یخچال و هر چیزی که فک می کردم می شود خورد درآوردم گذاشتم جلویم و همزمان از همه اشان خوردم. چند روز همین کار را کردم تا این که به چهلم دکتر نرسیده داغان شدم و کارم به سرم و بیمارستان کشید و یک هو 5-6 کیلو کم کردم. 

دیالوگ دوستان دانشگاهم وقتی تلفن می زنند یا اس ام اس می زنند: بیا جایت خالی است دلمان برایت تنگ شده است. امروز هم برنامه ریخته بودند بیایند دنبالم ولی پیچاندمشان و تلفنم را در حالت پرواز گذاشتم. خودشان هم نمی دانند باید چگونه با من برخورد کنند. یکیشان هی می گوید می دانیم چقدر داغت بزرگ است و می خواهی نیا و هفته دیگر بیا و کلن برای من تصمیم می گیرد. اولا نمی دانم درصد داغ مرا از کجا می فهمد و تازه اصلا فک نمی کند به آدم داغدیده هی نباید گفت داغت چقدر بزرگ است. تسلیت یعنی تسلا دادند و ایجاد آرامش برای طرف. بهشان می گویم برای من فردا و پس فردا و هفته دیگر فرقی ندارد از داغ من چیزی کم نمی کند. می گوویند به خاطر ما بیا و این ما هستیم که به حضور دور یکدیگر احتیاج داریم. یعنی می خواهند من بروم بشینم از غم ها و مصیبتم برایشان روضه بخوانم و آن ها هم هاهای گریه کنند و قلبشان آرام بگیرد که نمی دانم چه؟ من هم پیچاندمشان چون حرف هایشان به من آرامش نمی دهد یعنی هیچ وقت نمی داد. مثله همسر دکتر که روز اولی که مادرم رفت به من می گوید از دختر من یاد بگیر که با مادربزرگش همه مراسم  ها را اداره کردند. خواستم بگویم بهش که اگر دختر تو درست عزاداری نکرده به من چه؟ حالا من در این حال چگونه باید جوابش را می دادم یا می پرسید اسم مادرت چیست و معنی اش چیست. من هم با آن حالم رفتم خاله ام را آوردم نشاندم پیششان تا خوب از خجالت عزاداری درشان بیاورد و این قدر به من گیر ندهند. و از این جور سوالات. یا آن دیگری ها که چندید سال است که خبری ازشان نیست و حال مادر را نپرسیده اند در مراسم ختم آمده اند چنان مارا در آغوش گرفته اند و گریه می کنند و انتظار دارند که ما در بغلشان ضچه بزنیم. من هم بدون این که گریه کنم یا ناله کنم فقط در گوششان می گویم زحمت کشیدید. همین تا خوب شرمنده شوند و تن صدایشان را بیاورند پایین. 

خودم می دانم در آغوش چه کسانی زار بزنم و فریاد کنم. 

فقط ریحانه و سمانه که با من همدرد بودند حالم را می فهمیدند و تنها دو نفری بودند که می دانستند در این مدت بیشتر از هر چیزی به تنهایی احتیاج دارم و آرامش. جفتشان مادرانشان را زودتر از من از دست داده اند و بهتر از هر کسی حال مرا درک می کنند. 

 

حتما قاطی کرده ام که نشسته ام کارتون the wind rises را نگاه می کنم. 

 


نوشته شده در دوشنبه 94/5/5ساعت 11:33 صبح توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak