کسوف دل
دیروز حول و حوش ساعت 6 زنگ زد. خیش و قومی است که هر روز حداقل نیم ساعتی با مادرم تلفنی حرف می زد. من هم گوشی را برداشتم. اولش یک عالمه گریه کردو من هم دلداریش دادم بعد شروع کرد به دعوا کردن که وقتی من زنگ می زنم باید تلفن را بردارید. هر چه قسم و قرآن خوردم که به خدا ما همه تلفن ها را برمی داریم و استنتاق از خواهر و برادر که کی زنگ زده که شما برنداشتید به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. مدلش این طوری است وقتی اعصاب ندارد یا ناراحت است الکی با آدم دعوا می کند. بعد دوباره یک فصل دیگر گریست و من قلبم درد می کرد و دائم به او دلداری می دادم. تلفن را هم که قطع کرد چند بار شماره های قبلی را چک کردم که این کی زنگ زده که ما برنداشتیم. البته حق داشت ولی من تا آخر شب فشارم پایین بود و قلبم درد می کرد. زود هم خوابیدم که بیشتر فکر نکنم و تا 10 صبح خوابیدم. دیگر نتوانستم حتی دانشگاه بروم. مثله این زن های خانه دار که تا لنگ ظهر می خوابندو و بعد تازه بیدار می شوند زنبیلم را برداشتم و برای تمدد اعصاب رفتم خرید. البته نگاه متعجب پیرزن ها در میدان میوه هم بسی جالب بود که دختری به سن من الان یا باید سر کار باشد یا درس ولی خونسرد و بی خیال در حال میوه خریدن است. آدمی هستم که دوست ندارم دیگران را درگیر مشکلات و غم های خود کنم. هر چه فرار می کنم بیشتر در دام می افتم. هر چه بیشتر رازداری می کنم بیشتر افشا می شوم. هر چه بیشتر به روی خود نمی آورم بیشتر رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون. کلن هر چه زور آزمایی می کنم زور خدا بیشتر است. پس همان به که تسلیم شد و تسلیم ماند و به خودش سپرد. حتی ندارم یک تفاهم با خداحافظ پس هر چه می خواهی بگو الا خداحافظ دیشب که سیبی از درخت افتاد فهمیدم بعد از تکامل نیست راهی تا خداحافظ با من نشستی و دلت با دیگری، یعنی گردیده هم معنی سلامت با خداحافظ کابوس می بینم که بی احساس می گویی: "هی شاعر دیوانه ی تنها خداحافظ" ای مرگ انگار آبرویم با تو محفوظ است اینجا که خیری نیست پس دنیا خداحافظ
Design By : Pichak |