سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کسوف دل

امان از فرهنگ های غلط و امان از عامیانه و عامی ماندن و درست نشدن. می دانی گفتن یک جمله که آیا حالت خوب است؟ چقدر مهم است. هیچ وقت در زندگی ام فکر نمی کردم روزی این جمله چقدر برایم ارزشمند باشد. می دانی پرسیدن حال آدم ها خیلی خوب است. خیلی مهم است. می دانی فقط کافی است بپرسی آیا حال خودت خوب است؟ لازم نیست فقط زنگ بزنی بپرسی که مراسم چهلم کی است؟ چرا آن هفته است و این هفته نیست؟ نمی شود که چند روز بعد از چهلم مراسم گرفت؟ لازم نیست همه با هم زنگ بزنید و بپرسید پس سنگ قبر چه شد؟ اگر سنگ قبر را درست نکنید بقیه فامیل پدر ما را در می آورند و تقریبا هر روز این کار را تکرار کنی؟ و ما هم از لج شما آن را انجام ندهیم بگذاریم برای بعد از چهلم. می گویند سنگ قبر نباشد آبرویمان می رود. بقیه می گویند کسی را نداشت برایش سنگ درست کند. می دانی لازم نیست قیمت قبر را بپرسی و در مورد موقعیت مکانی اش نظر بدهی.  می دانی لازم نیست حتی بپرسی بعد از رفتن آن کسی که درون قبر است نه روی آن نه نشسته بر سنگ آن، آیا اوضاعتان خوب است؟ فقط کافی است بپرسی آیا حالت خوب است؟ می دانی جوابش اصلا مهم نیست. مهم سوال است. فقط همین که سوال کنی برایم کافی است. 

می دانی این که هر هفته جمعه همه با هم برویم سر مزار و همه برای کم نیاوردن بیایند مهم نیست. اصلا آمدن برایم مهم نیست. می دانی وقتی خسته از فرهنگ بی خاصیتشان بگذاریشان سر کار و پنجشنبه خودتان بروید سر مزار و کلی هم احساس آرامش کنید و بعد جمعه زنگ بزنند که چرا نیامدید؟ یعنی چه؟ مگر برای من یا ما می آیید؟ و با ما دعوا کنند که اگر می خواستید پنجشنبه بروید پس چرا به ما خبر ندادید؟ یا این که از اثر گل هایی که دیروز برای مادر برده بودیم بگویند که تعداد گل ها کم بود و عکس امروز مزار مادر را که با گل هایشان گلباران شده بود نشان بدهند. خسته ام از رفتارشان این دلسوزهای خیالی. این ها که حتی یک جمله هم برای دلداری دادن نمی دانند؟ همان ها که نمی گذاشتند در بیمارستان و وقت ملاقات آی سی یو ما بیشتر در کنار مادرمان باشیم و برای زدن حرف های تکراریشان هر روز با پایمردی می آمدند و من امروز باید فکر کنم به همان لحظات کمی که فرصت داشتم چهره مادر را ببینم. تلاش کنم که به یاد آورم آخرین صدای مادر را، آخرین حرف هایش را، و آخرین دیدار که احساس کردم برای اولین بار رنگ چشم های مادر را دیدم. قهوه ای روشن بود. 

خسته ام از بودنشان، آن ها که در وقت حضور صدها بودند و انبوه، و در وقت نیاز و دلداری هیچ. اگر به خاطر مادر نبود و احترامی که برایشان داشت کاری می کردم که دیگر نبینمشان این دلسوزهای خیالی را. 


نوشته شده در جمعه 94/5/23ساعت 5:31 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak