سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کسوف دل

دیروز دوباره غسالخانه و نماز میت و قبر و خاک و اندوه و ...... این بار همه این ها برایم با بار قبل فرق داشت. آن بار اندوهناک خودم بودم و این بار اندوهناک همه آن ها که آن جا بودند. دوستم که خیلی شبیه من بود و حالا بعد از مادرش پدرش را نیز از دست داد. دقیقا یک ماه پیش او پشت مرا گرفت و مواظبم بود و دیروز من. همان اتفاقات بود و فقط جایمان عوض شده بود. آن بار او دست مرا گرفته بود و این بار من دست او. فقط فرقش این بود که به قول خودش من پنچر بودم ولی او سرپاتر. چون بستگان کمی داشتند و مجبور بودند خودشان همه کار را انجام دهند. متنفرم از این غذا دادن بعد از خاکسپاری که عزاداران باید از مردم پذیرایی کنند. به زور باید بنشینند و با مردم غذا بخورند و حواسشان باشد ماست و سالاد کسی کم نیاید. ولی هیچ کس نمی فهمد آن لحظه چه چیز ارزشمندی را در خاک دفن کرده اند و چه غم بزرگی را در دل رویانده اند.

 مراسم ختم ما شلوغ و مال آن ها خلوت. ولی وقتی تنهایی چه فرقی می کند صدها بیایند یا تن ها. همه اش تنهایی است. من در جمع صدها تنها بودم و او در جمع ده ها. دلم برای جفتمان سوخت. او حالا از من تنها تر است. 

حالا خودش مانده و خواهر و برادرش و تنهایی. باز خوب است این تنهایی تنهایمان نمی گذارد. اگر همه امان این تنهایی را نداشتیم چه می کردیم؟ 


نوشته شده در یکشنبه 94/5/25ساعت 9:16 صبح توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak