کسوف دل
بستنی، عشق، حوله ات، مسواک، شعرهات و شناسنامه ی من رخت هایی که لازمت می شد داستان تو در ادامـــه ی من پر شد از احتیاج تو چمدان قلب من داشت زیر و رو می شد قفل کردی همیشه ی خود را زندگی شکل آرزو می شد بستنی گریه می کند مامان! هی صدا می زند «مرا بخورید!» تو ولی به غروب زل زده ای آرزویــی که در دلت گنــدید غرق بودی درون بی خودی ات غرق این روزهای تکراری غافل از لحظه ها که می رفتند غافل از آنچه دوستش داری بستنی آب می شد و می ریخت توی تنهایی شب چمدان من صدایت زدم، نفهمیدی! «دستهایم کثیف شد مامان» به تمنای عشق پی بردم! توی ذوقم زد این حماقت که: عرضه ی عاشقی ندارم آه! بودم آن جغد بی لیاقت که ↓ در عبورهمیشه منحوسش رد شد از سایه های نامردی رد شد از روزگار بی کسی ات روزهایی که هی بد آوردی بستنی آب می شد و می ریخت لکه اش روی دامنت می ماند توی امــلای سرنوشــت ما تا ابد واژه ای غلط می ماند آرزوهای کوچکت مردند جرم ما قتل بود ،جوری که، این زمین و زمان دهن واکرد برد ما را درون گوری که... با تو من دفن می شدم اما، شعرها توی کیف جا مانده روی ذهن عروسکت که منم ردّ دستی کثیف جا مانده! ? زندگی آب می شد و می ریخت روی تنهایی غـــم آلودم! شب به پایان رسید و خوابش برد دختر خسته ای که من بودم
Design By : Pichak |