کسوف دل
امروز علی رغم همه انرژی که برای انجام آزمایش ها در خودم جمع کرده بودم خیلی خسته شدم. دیدن موش ها و اولینش که به میز آزمایش نرسیده مرد خیلی حالم را بد کرد. انگار فال بد بود برایم و برای موش ها. نزدیک به 20 تایشان مردند و من سعی می کنم خیلی عمیق بهشان فکر نکنم. تا ظهر که دیگر پاهایم مال خودم نبودند. این پاها که این همه کار ازشان کشیده بودم این روزها زودتر از من خسته می شوند. حق دارند. چقدر سال های نوجوانی ازشان کار کشیدم. کاش می شد ازشان عذر خواهی کرد. خیلی خسته اند. جوری که دیگر هر وقت خسته یا مریض یا ناتوان می شوم اولین جایی که هشدار می دهند پاهایم هستند. ازشان خجالت می کشم. آن روز که باید مواظبشان بودم و بهشان استراحت می دادم ندادم و الان آن ها هم در روزگار سختی من را تنها می گذارند. خسته ام. روحم خیلی خسته است. سعی می کنم عمیق فکر نکنم چه بلاهایی بر سرم آمده. خسته ام مثله یک پیرزن 70 ساله دوست دارم ساعت ها بنشینم به عابران گذری در خیابان نگاه کنم. یا مثله پیرمردهای خسته و کارکرده سیگاری گوشه لب روزنامه ها را آرام آرام ورق بزنم و به افق های دور که به ناکجا می رسد خیره شوم. پاهایم خسته اند. سال هاست که خسته اند. زنوانم قوت ندارند و خیلی وقت ها مرا نمی کشند و حتی در آن روزهای سخت آبروی مرا بردند. دلم برایشان می سوزد که زبان ندارند تا از من و آن همه کاری که ازشان کشیدم شکایت کنند. پسانوشت: - بی مادری عمیق من، یعنی کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - مرگ، مسیری که مرا می هلد.
Design By : Pichak |