کسوف دل
وقتی عقل عاشق می شود، عشق عاقل می شود، آنگاه شهید می شوی. مصطفی چمران پسانوشت: از صبح تو بحر این جمله ام "الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها" که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها نه آدابی، نه ترتیبی، که حکم عاشقی حُب است ندارد عشق جایی بین توضیحالمسائلها به ذکر «یاعلی» آغاز شد این عشق، پس غم نیست اگر "آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها" همین که دل به لبخند کسی بستند فهمیدند "جرس فریاد میدارد که بربندید محملها" به یمن ذکر «یازهرا»یشان شد باز معبرها "که سالک بیخبر نبوَد ز راه و رسم منزلها" به گوش موجها خواندند غواصان شب حمله: "کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها" شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز چنین _با دستِ بسته_، سر برآوردند از گِلها چگونه موج فتنه غرق خاک و خونشان کرده که بیتاب است بعد از سالها از داغشان دلها و راز دستهای بسته آخر فاش شد. آری! "نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفلها؟" شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند "مَتی ما تَلْقَ مَنْ تَهْوی دَعِ الدُّنیا و اَهْمِلْها" از: بشری صاحبی پسانوشت: دلم تنگ شده برای محرم، برای شهدا، برای حال و هوای قبل، برای اون سوله که صورتمون رو شبانه گذاشتیم روی زمین گریه کردیم. از خون جوانان وطن لاله دمیده خیلی ناراحتم، خیلی ناراحتم، خیلی ناراحتم به خاطر این دو نفری که تو این یکی دو ماه از جوانان انقلابی و مظلوم که به رحمت خدا رفتند. حسین احمدی سخا و این آخری حجة الاسلام مهدی مطلبی. از بچه ای فعال و مظلوم و گمنام که از همه چیزشون برای انقلاب مایه گذاشتن. خدایا من چرا زنده ام. چرا من باید زنده باشم و این ها که دارن اینجوری زحمت می کشن باید بمیرن. اون اولی که تو حوزه طراحی و گرافیک خبره بود و طرح های ما می توانیم که یه مدت سراسر شهر بود رو ایده داده بود و این دومی که از بچه های نخبه مدرسه معصومیه بوده. آخه چرا، آخه چرا این ها که بدون هیچ چشم داشتی بدون هیچ نام و نشانی اینطور مظلومانه فداکاری می کردن. متاسفانه پدیده مذکور یعنی شهرستانی و تهرانی یکی از معضلات اساسی امروز شده است. به دلیل تجمع و تمرکز امکانات در تهران و ساختن تصویری زیبا و جذاب از تهران در خارج از آن موجب هجوم خیل عظیم شهرستانی ها به سمت تهران است. هر کس به بهانه ای. یکی به بهانه ی کار، یکی به بهانه تحصیلات، یکی به بهانه ازدواج و این باعث شده است که تهران ملغمه ای شود از افکار و آدم های مختلف و از لحاظ فرهنگی غیر مشخص. از لحاظ حجم ترافیکی هم در حال ترکیدن. اینجانب هم اکنون به مدت 7 سال است که در محیط دانشگاه با این مشکل فرهنگی مواجهم. دخترانی که برای تحصیل از شهرستان خودشان به تهران می آیند و خیال می کنند که تهران قبله همه آرزوهاست. دخترانی که خیال می کنند که برای رسیدن به تو که تهرانی هستی باید با تو رقابت کنند. انگار کنی که تو حق آن ها را خورده ای. به هر دری می زنند که بگویند از تو بهترند. یا تو غلط می فهمی و غلط رفتار می کنی تا خودشان را اثبات کنند. به عبارتی این عقده شهرستانی بودن را پشت غرور و همه چیز فهمی خود پنهان می کنند. و دائم این تکیه کلامشان است که مگه هر کی تو تهرانه تهرانیه. تهرانی ها همه از شهرستان اومدن. خدا وکیلی من نگاهم به آدم ها هیچ وقت تهرانی و شهرستانی نبود تا این که با ورود به مقطع فوق زمانی که من بین 6 دختر کلاس تنها تهرانی بودم توجهم به این مسئله جمع شد. توه آن ها به نحوه صحبت کردن من، نحوه لباس پوشیدنم، خانواده ام، اطرافیانم، وضع مالی و غیره کم کم باعث شد تا من بفهمم نه مثله این که من یک تفاوت هایی با آن ها دارم. این دختران شهرستانی به هر دری می زنند تا در تهران بمانند. به خصوص با بالاتر رفتن سطح علمی اشان به دلیل نبود کار و نبود همسرانی مناسب و در خور شان آن ها در شهرستان خودشان باعث شده تا هر دست و پایی بزنند تا در تهران بمانند. خیلی هایشان بهترین و کم خرج ترین مسیر را یافتن شوهر تهرانی می دانند. در دانشکده ما چند مورد مشهود بود که آن قدر آویزان پسرهای مختلف شدند تا این که با آن ها ازدواج کردند. نکته جالب این جاست که سطح توقع این دختران نسبت به دختران تهرانی بسیار بالاتر است. از کار، از شوهر آینده و غیره انتظارات ماورایی دارند و چون در میان خانواده خود و شهرستان خودشان به عنوان شاخص شناخته می شوند فکر می کند که از دماغ فیل همین لحظه سقوط نموده اند و همه باید به آن ها سرویس بدهند.خیلی هاشان به هر ضرب و زوری حلال یا حرام پول جمع می کنند و در تهران خانه مجردی می گیرند (با وجود همه مسائل و مشکلات فرهنگی ناشی از آن) و کاری دست و پا می کنند تا به هر طریق در تهران بمانند. بعضی ها تحصیلات خود را هی ادامه می دهند تا در تهارن بمانند اگر مقطع لیسانس هستند به جای 4 سال، 5 سال می مانند، در مقطع فوق به جای 2 سال، 3 سال می مانند و د مقطع دکترا کلا می مانند. همین ها هیچ عرقی به شهر خودشان و بالاتر رفتن سطح فرهنگی و علمی شهر خودشان ندارند و حاضر نیستند که هیچگونه فعالیتی برای رشد شهر خودشان انجام دهند و فریادشان بلند است که تهرانی ها همه چیز را برای خودشان میخواهند و به شهرستان ها نمی دهند. خب عزیز جان وقتی که تو خودت برای رشد شهر خودت ارزشی قائل نیستی و عرقی نداری، پس چگونه توقع داری که دیگران برای آن جا دل بسوزانند. من بعد از این همه سال که عمر از خدا گرفتم به تازگی یک نکته را فهمیدم. اشتباه نکنید یعنی همین دیروز، نه یک سال قبل نه یک ماه قبل و نه حتی یک هفته قبل. دقیقا همین دیروز. مطلب این بود که من متوجه شدم که هر کس چادر سر می کند و ولایت فقیه را قبول دارد و شخص کنونی را به عنوان رهبر قبول دارد حزب اللهی است نه حزب اللهی. حزب اللهی به معنی عام کلمه نه مفهوم آن. به معنی آن چیزی که چماق به دست و انحصارطلب و فاشیست و دگم شناخته می شود. به معنی کسی که که جز خودش و آدم های مثله خودش با هیچ کس نمی تواند ارتباط برقرار کند. اصلا این دیگران هستند که او را در جمع تحمل می کند و ایشان خود هیچگونه قدرت برقراری ارتباط با کسی را ندارد. و همانا انسان خوب آن کسی است که حجابش شل باشد، بی حجاب نه ها، حجابش شل باشد. شل یعنی این که حتی اگر چادر می پوشد هم یک آرایش ملایمی داشته باشد و موهایش کَمَکی خودنمایی کند و تریپ روشنفکری بزند. یعنی نه این که علنا بگوید ولایت فقیه را قبول ندارد، بلکه دائم و متفکرانه با قیافه همه چیز دانی و همه چیز فهمی انتقادهای ریز و بعضا در پس پرده تند بکند و حتی اگر اطرافیان یا خانواده اش درجه مذهبی اشان بالا باشد شروع به طرفداری از کمتر مذهبی ها بکند و دائم دل بسوزاند که رفتار مذهبی ها باعث شده این ها این طور شوند و با هر گروهی اهل لاس زدن باشد که بگویند این روابط عمومی اش بالاست و منحنی انعطاف پذیری اش خیلی پهن است و ..... و همانا بنده همین دیروز فهمیدم که من هم یکی از همانان گروه یک هستم و تاکنون اشتباهی بوده ام. فهمیدم من کسی هستم که فقط یک نفر است که می تواند من را در گروه تحمل کند. من چون معتقدم یا آدم اگر چادری و باحجاب است باید درست حجاب داشته باشد و اگر نمی خواهد چادر سر کند خودش و چادر را مسخره نکند حتما جز حزب اللهی چماق به دست و متحجرم و قدرت برقرای ارتباط با بقیه ندارم. اگر ولی فقیه و شخص کنونی رهبر را قبول دارم نه به خاطر این است که معیارهای رهبری را می دانم یا شاید هم خبرم تحقیقی راجع به این قضیه کرده باشم بل به این دلیل که یک حزب اللهی هر کسی و با هر شرایطی رهبر باشد می پذیرد و کورکورانه و بی دلیل از او حمایت می کند.من کسی هستم که باید یک شهید دهه شصتی از قبر بیرون بیاید و با هم ازدواج کنیم و .... می دانی کجایش جالب است؟ این که این شناخت را از خودت از طرف کسانی پیدا کنی که بیشتر از چندین سال است که تو را می شناسند و با افکار و عقایدت آشنا هستند. می دانی مشکل از کجاست. مشکل از تعاریفی است که در ذهنشان رسوب کرده. چون تعاریف در ذهنشان ثابت است آدم ها را در آن تعاریف دسته بندی می کنند. ذهنشان قفل است و نمی توانند برای آدم های جدید اطرافشان تعاریف جدید تولید کنندو و تعاریف را بر اساس آدم ها دست بندی کند. پسا نوشت: نداریم. چون خوابمان می آید. بالاخره علت همه این پیشامدها و عصبانی شدن ها را فهمیدم، حدس هایم درست بودو پازل هایم را درست چیده بودم. بده و بستان. پشت صحنه همه این وقایع ه این دو هفته من را عصبانی کرده بود یک بده و بستان بود و روابط سیاسی پشت صحنه، درست چیزی که فکرش را می کردم. شک نکنید که اگر می خواهید خرتان از پل بگذرد باید به قدرت بالا وصل باشید. اگر جایی دیدید که حرف حق می زنید ولی با خنده و تفریح و گاهی تهدید خفه اتان می کنند بدانید که بده و بستان پشت قضیه است. حق با حقدلر نیست، حق با کسی است که قدرت دارد. دیگر دست و پا نزنید چون قطعا به حق اتان نمی رسید. خوش باشید و برای هم لایک بزنید و برای هم جک بفرستید. تمام تلاشت را می کنی که خودت را و زندگیت را از تیررس افرادی خارج کنی و حتی تر اطلاعاتشان را راجع به خودت کم تر کنی ولی بیشتر در آن غرق می شوی. بیشتر از زندگی تو خبردار می شوند. بیشتر روی تو زوم می کنند و در زندگیت سرک می کشند. به خدا من چیزی ندارم که بهتر یا بیشتر از دیگران باشد. حتی علاقه من به دیدن این فیلم آخر را هم می خواهند از من بدزدند. فیلمت را به یک دوست صمیمی می دهی و نمی خواهی آن یکی ها در این علاقمندی تو شریک باشند ولی از طریق همان دوست می گیرندش و شروع می کنند راجع به آن تحقیق کردن و حتی جلوتر داستان فیلم را از اینترنت گرفتن و برای تو تعریف کردن. این محاصره اجتماعی من است در این دانشگاه. حتی نمی توانم در مورد علاقه مندی هایم با بعضی نزدیکان صحبت کنم. ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد پسانوشت: شکست خوردم. از مافیای کوچک قدرت شکست خوردم. اعتراف می کنم که کم آورده ام. وقتی آن نفر سومی که انتظارش را نداشتم هم سر همان موضوع با من دعوا کرد و جمله به جمله همان حرف های دیگران را گفت واقعا چیزی در من شکست. عدالتخواهی بود یا شاید غرورم . ولی بعدش دیگر مطمئن شدم که شکست خوردم و بازنده آن بازی من بودم. آخرین حرکت هم شکست خورد. اگر قبلا کیش بودم حالا دیگر ماته مات. دیگر کاملا اصول سیاست را درک کردم. قدرت و قدرت و قدرت. هیچ چیزی هم نمی تواند در مقابلش بایستد. من عمیقا شکست خورده ام. مثله یک سرباز صفحه شطرنج بودم که در ابتدا فکر می کردم قدرت وزیر را دارم ولی اشتباه می کردم. توهم بود. من مدت هاست که که از صفحه شطرنج بیرونم. یعنی کشته شده ام و بیرونم. من شکست خوردم. خیلی شکست خوردم. کلمات و عبارات تند و تند و پشت سر هم از داخل مغزم می گذرند. هیچ کس نمی تواند بفهمد که چقدر سرعت فکرم بالاست. بعضی وقت ها این قدر سرعت فکرم بالاست که زبانم توان همخوانی با سرعت فکرم را ندارد. تا فکرم را بخواهم به زیان بیاورم فکر دیگری جایش را گرفته وهمین باعث می شود که خیلی وقت ها بریده بریده حرف بزنم یا کلمات را اشتباه بیان کنم. مثله این لپ تاپ بیچاره که دیگر لحظات آخر عمرش را طی می کند. این قدر داغ می شود که سرعتش پایین می اید و فاصله بین تایپ و ثبت کلمات بسیار طولانی می شود. بیچاره در طول این 6 سال چقدر کار ازش کشیده ام. هر زمان هم که پول جمع می کنم تا یک لپ تاپ دیگر بخرم موضوعی پیش می اید که نمی شود. به قول یکی از دوستان کلن نیت نکن لپ تاپ بخری تا پولت پرواز نکند برود یک جای دیگر. شاید هم این لپ تاپ زیادی من را دوست دارد و خاطرات زیادی با هم داریم. همراه است دیگرو فصل دوم سریال هم تمام شد. علی رغم خشونتی که در سریال بود ولی خیلی دوستش داشتم شاید به خاطر همان ریتم تندش که با ذهن من جور بود. بعد از 24مدت ها بود سریال یا حتی فیلم خارجی درستی ندیده بودم ولی این یکی خیلی مرا جذب کرد. تا جایی که در این سه روز تعطیلی نزدیک 10 قسمت دیدم و تمامش کردم. شخصیت ردینگتون را بسیار دوست داشتم به خاطر بعد حمایت گریش، به خاطر اعتماد به نفسش و آرامش بیش از حدش و واقع نگریش. و مهم تر از همه این که کمال گرا نبود. نمونه کامل مردی را معرفی می کرد که امروز در سرزمین من چهره اش مخدوش است. مردانی بی دست و پا و لوده و که دائم مورد تمسخر خانواده خود هستند و هیچ ارزش و اعتباری ندارند. هیچ تکیه گاهی نیستند و خودشان در به در تکیه گاهند. و این بزرگترین ظلمی بوده که در طول تاریخ سرزمین بر این مردم روا داشته شده، تضعیف شخصیت مرد در خانواده و زن به عنوان مادر. به هر حال دوستش داشتم رد را. بی صبرانه منتظر ساخت فصل سوم خواهم ماند. دوستی دارم آویزان. که به دنبال یافتن شوهری است در خانواده ما. یعنی برادر ما را می خواهد. خجالت هم نمی کشد از آویزان شدنش. باید بگردم شویی برایش بیابم که از این رفتارش دست بردار که آویزان شدن در خانواده ما مفهمومی غیرقابل قبول دارد و غیر قابل بازگشت. اولش که می گفتند که طرف بخار ندارد که ازدواج نمی کند. اینجانب به این سن که رسیده ام هنوز نمی دانم چگونه می شود بخار کرد یا بخار داشت. کلن مکانیزم فیزیکی اش را نمی فهمم. ولی مضمون حرفشان را می فهمیدم. یعنی آویزان نیست به کسی و بلد نیست عشوه بیاید دل کسی را به دست بیاورد. خب سطح فکرشان را محدود به این می دانستم، چون خودشان و فرزندانشان به این صورت خود را غالب به مردان کرده اند و ازدواج کرده اند. کلن یک روش کاملن بی حرمت. بعضی هاشان اصلا تصوری از زندگی بدون ازدواج ندارند و برای خودشان شخصیت مستقلی جدا از یک مرد احساس نمی کنند. همین باعث می شود که بیفتند به جان زندگی خودشان و با تبر حس مالکیت و بدبینی های ناشی از همان ضعف وابستگی به وجود یک مرد ریشه زندگی خود را نابود کنند و مردشان را فراری یا به دنبال منزل آرامش دیگری یافتن میفرستند و بعدش فریاد وا اسلامایشان بلند می شود که مردها فیلانند و فیلان. بعدش می گفتند که تو در ازدواج سخت می گیری و هر کسی را به سراغت می آید رد می کنی و از این جور لاطائلات یا شاید هم لاطاعلات. که مگر انسان بی عقل باشد که بی دلیل هر کسی را رد کند. و از کمالات دخترانی تعریف می کردند که به قیمت هر آویزان شدنی و هر تغییر یافتنی رفته اند ازدواج کرده اند و کلن دچار استحاله شده اند ولی مهم این است که شوهر دارند. حالا کارشان به جایی رسیده است که می نشینند برایت از دوستانشان که سن مادر تو را دارند تعریف می کنند که چقدر خوب بوده اند و هنوز ازدواج نکرده اند هر کدام به یک دلیل. می شود هم ازدواج نکرد و زندگی هم همین جوری خوب است و یک جورهایی می خواهند به تو بگویند که کارت در این حوزه تمام است و برو خوش باش مثله مریضی که دیگر آخر کارش است و می گویند راحتش بگذار.... هر حرفی بزنی هر انتقاد یا اعتراضی داشته باشی یک ضمیمه شوهرنکردگی می چسبانند به قضیه که طفلکی ترشیده است و عقده ای است و چون ازدواج نکرده اینجوری است و به دیگران می سپارند که بگرد ببین برای این می توانی کسی را پیدا کنی. اصلا انگار نه انگار که تو فکر داری، شخصیت داری، شعور داری. می دانی بهترین چیزی که در مورد این افراد به ذهنم می رسد این است که داداش یا آبجی یه کم فک کن ببین با خودت چند چندی؟ اگر خیرخواهی و دلسوز که دستت درد نکند یا تلاش کن در جهت یافتن افرادی مناسب یا اگر نه لطف کن و دهن گشادت را ببند. اگر هم به دنبال یک جور بازی کردن هستی و از این بازی لذت می بری به جان تو اینقدر بازی های جدید هست که حتی می توانی روی موبایل یا کامپیوتر یا تبلتت نصب کنی و با آن مشغول باشی.
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
Design By : Pichak |