کسوف دل
می دانی وقتی مادر در خانه نباشد همان بهتر که دنیا تمام شود. دیگر روز و شب و آفتاب و مهتاب و خواب و بیداری و سرما و گرما برایت یکی می شود. همه چیز بی معنی می شود و تو تبدیل به یک روح سرگردان می شوی. یا یک مرده متحرک بی روح. کاش می شد قلب آسمان را شکافت و مادر را از میان هر آن چه روح است بیابی و بکشی اش پایین و در آغوشش بکشی و دست به سر و رویش بکشی و ببوسی اش و ببویی اش و .................... پسانوشت: چرا زندگی ام این قدر زود تمام شد؟............... راست می گفت. وقتی گفتم ذهنم متمرکز نمیشه و هر کاری می کنم دیگر نمی توانم مثله قبل باشم گفت ببین زهرا اگه یکسال دیگه هم تو این وضعیت باشی کسی دلش برات نمی سوزه و آخرش این تو هستی که مقصر این همه عقب موندگی خودت میشی. می گفت ببین کسی واقعا شرایط تو رو درک نمی کنه. می گفت یک لحظه است این گذر کردن از این شرایط به شرایط قبلی برای کار کردن. گفت کسی غیر از خودت نمی تونه به تو کمک کنه. راست می گفت. الان که نزدیک به چهل روزمی گذره و حجم عقب ماندگی ام رو می بینم و اگر چهل روز دیگه هم در این وضعیت باشم آب از آب تکون نمی خوره، بیشتر عصبی میشم. وقتی تو هد کاری و پنچر شدی همه چیز می خوابه. راست می گفت فقط خودم موندم که باید دست خودم رو بگیرم ببرم بالا. نجات از این گردابی که خودم هم می خوام توش غرق بشم خیلی سخته. سرعت دنیا این قدر زیاد شده که همه اگه بخوان هم نمیرسند در کنار هم باشتد. سرعت دنیا این قدر زیاد شده که از بزرگ شدن بچه ها که تازه به دنیا اومدن می تونی گذر عمر رو بفهمی. تمرکز، تمرکز و تمرکز بگو قطار بایستد ------------------------------------ از امشب پسانوشت: و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی و....... از آن خورشید های همیشه در کودکی پسانوشت: چقدر دلم می خواست مثل این (بی واژه گفتگو) آهنگ درونم را بزنم. دیروز دوباره غسالخانه و نماز میت و قبر و خاک و اندوه و ...... این بار همه این ها برایم با بار قبل فرق داشت. آن بار اندوهناک خودم بودم و این بار اندوهناک همه آن ها که آن جا بودند. دوستم که خیلی شبیه من بود و حالا بعد از مادرش پدرش را نیز از دست داد. دقیقا یک ماه پیش او پشت مرا گرفت و مواظبم بود و دیروز من. همان اتفاقات بود و فقط جایمان عوض شده بود. آن بار او دست مرا گرفته بود و این بار من دست او. فقط فرقش این بود که به قول خودش من پنچر بودم ولی او سرپاتر. چون بستگان کمی داشتند و مجبور بودند خودشان همه کار را انجام دهند. متنفرم از این غذا دادن بعد از خاکسپاری که عزاداران باید از مردم پذیرایی کنند. به زور باید بنشینند و با مردم غذا بخورند و حواسشان باشد ماست و سالاد کسی کم نیاید. ولی هیچ کس نمی فهمد آن لحظه چه چیز ارزشمندی را در خاک دفن کرده اند و چه غم بزرگی را در دل رویانده اند. مراسم ختم ما شلوغ و مال آن ها خلوت. ولی وقتی تنهایی چه فرقی می کند صدها بیایند یا تن ها. همه اش تنهایی است. من در جمع صدها تنها بودم و او در جمع ده ها. دلم برای جفتمان سوخت. او حالا از من تنها تر است. حالا خودش مانده و خواهر و برادرش و تنهایی. باز خوب است این تنهایی تنهایمان نمی گذارد. اگر همه امان این تنهایی را نداشتیم چه می کردیم؟ کلا اعتقاد دارم هر چیزی را که در دنیای مجازی بنویسی باید احتمال بدهی هر کسی آن را می خواند. اینترنت دنیایی حرفه ای است و حتی اگر سرچ کننده ای حرفه ای هم نباشی به راحتی می توانی مطالبی یا اشخاصی را که می خواهی پیدا کنی. گاهی فقط با تیزهوشی می توان دسترسی سریع افراد را به خودت محدود کنی و یک جورهایی رد گم کنی ولی باز هم نمی توانی مطمئن شوی آن ا که نمی خواهی مطالبت را می خوانند یا نه. یک بار این اتفاق برای من افتاد و کسی مرا در وبلاگ های قبلی ام یافته بود. در یک مهمانی که تعداد زیادی از دوستان آشنا و ناآشنا حضور داشتند در جمع به من گفت فلان وبلاگ ماله توست دیگر؟ و من تقریبا دچار شوک شدگی شدم و پایم به خانه رسیده و نرسیده وبلاگ و آدرسش و مطالبش را حذف نمودم. برایم مهم نبود که خوانده است چون دنیای اینترنت است دیگر ، ولی برایم مهم بود که به روی خودش نیاورد که خوانده یا لااقل در جمع جلوی بقیه نگوید. وبلاگ همیشه برای من دفتر خاطراتی بوده است که برای خالی شدن ذهن می نوشتم و می نویسم. یک جور زباله دانی برای نفس کشیدن ذهن است البته نه همه اش. بلکه آن بخش هایی که اگر روزی لو رفت زیاد خجالت زده نشوم. زیادش برای این است که بعض وقت ها از دستم در می رود. به هر حال به این جور نوشتن بی مخاطب یا کم مخاطب انس دارم. به خصوص در این روزها که اگر اینجا نبود خیلی می مردم. دیروز پنجره ام رو به دنیا باز می شد امان از فرهنگ های غلط و امان از عامیانه و عامی ماندن و درست نشدن. می دانی گفتن یک جمله که آیا حالت خوب است؟ چقدر مهم است. هیچ وقت در زندگی ام فکر نمی کردم روزی این جمله چقدر برایم ارزشمند باشد. می دانی پرسیدن حال آدم ها خیلی خوب است. خیلی مهم است. می دانی فقط کافی است بپرسی آیا حال خودت خوب است؟ لازم نیست فقط زنگ بزنی بپرسی که مراسم چهلم کی است؟ چرا آن هفته است و این هفته نیست؟ نمی شود که چند روز بعد از چهلم مراسم گرفت؟ لازم نیست همه با هم زنگ بزنید و بپرسید پس سنگ قبر چه شد؟ اگر سنگ قبر را درست نکنید بقیه فامیل پدر ما را در می آورند و تقریبا هر روز این کار را تکرار کنی؟ و ما هم از لج شما آن را انجام ندهیم بگذاریم برای بعد از چهلم. می گویند سنگ قبر نباشد آبرویمان می رود. بقیه می گویند کسی را نداشت برایش سنگ درست کند. می دانی لازم نیست قیمت قبر را بپرسی و در مورد موقعیت مکانی اش نظر بدهی. می دانی لازم نیست حتی بپرسی بعد از رفتن آن کسی که درون قبر است نه روی آن نه نشسته بر سنگ آن، آیا اوضاعتان خوب است؟ فقط کافی است بپرسی آیا حالت خوب است؟ می دانی جوابش اصلا مهم نیست. مهم سوال است. فقط همین که سوال کنی برایم کافی است. می دانی این که هر هفته جمعه همه با هم برویم سر مزار و همه برای کم نیاوردن بیایند مهم نیست. اصلا آمدن برایم مهم نیست. می دانی وقتی خسته از فرهنگ بی خاصیتشان بگذاریشان سر کار و پنجشنبه خودتان بروید سر مزار و کلی هم احساس آرامش کنید و بعد جمعه زنگ بزنند که چرا نیامدید؟ یعنی چه؟ مگر برای من یا ما می آیید؟ و با ما دعوا کنند که اگر می خواستید پنجشنبه بروید پس چرا به ما خبر ندادید؟ یا این که از اثر گل هایی که دیروز برای مادر برده بودیم بگویند که تعداد گل ها کم بود و عکس امروز مزار مادر را که با گل هایشان گلباران شده بود نشان بدهند. خسته ام از رفتارشان این دلسوزهای خیالی. این ها که حتی یک جمله هم برای دلداری دادن نمی دانند؟ همان ها که نمی گذاشتند در بیمارستان و وقت ملاقات آی سی یو ما بیشتر در کنار مادرمان باشیم و برای زدن حرف های تکراریشان هر روز با پایمردی می آمدند و من امروز باید فکر کنم به همان لحظات کمی که فرصت داشتم چهره مادر را ببینم. تلاش کنم که به یاد آورم آخرین صدای مادر را، آخرین حرف هایش را، و آخرین دیدار که احساس کردم برای اولین بار رنگ چشم های مادر را دیدم. قهوه ای روشن بود. خسته ام از بودنشان، آن ها که در وقت حضور صدها بودند و انبوه، و در وقت نیاز و دلداری هیچ. اگر به خاطر مادر نبود و احترامی که برایشان داشت کاری می کردم که دیگر نبینمشان این دلسوزهای خیالی را. کلی مطلب نوشته بودم در مورد نحوه بروز احساسات و روش دلداری دادن که همه اش پرید و دیگر حوصله ندارم بنویسمش. خب می دانی همه رفته اند و دورت خالی شده و خودت مانده ای و خودت. و همه آن چه باید هوار شود بر سرت. به نظر تو همه آن ها که رفته اند دیگر برنمی گردند و آن که نباید می رفته و رفته بر می گردد. باور کردن سخت ترین قسمت زندگی است. باور کردن نبودن، حتی باور کردن بودن، باور کردن خودت، باور کردن توانمندی های خودت، باور کردن اطرافیانت، باور کردن خوبی اشان و بدی اشان، باور کردن دنیا، باور کردن وجود، حتی باور کردن روز و شب. می دانی فکر می کنم وقتی تو که سعی می کنی این همه عقلانی و منطقی به همه چیز نگاه کنی در این حالت این همه واقعیت را باور نمی کنی، باور نمی کنی نبود عزیزترینت را، باور نمی کنی کسی بگوید خدایش بیامرزد یا رحمتش کنی، وقتی باور نمی کنی پس آن ها که این همه احساسی به همه چیز نگاه می کنند چگونه با خود کنار می آیند. شاید باور کردن ربطی به عقل و احساس ندارد. زندگی کردن دیگر خنده دار است، روزها را تمام کردن می شود کار اصلی ات. شاید وانمود کنی که برگشته ای به همان آدم قبلی ات و به همان کارها و همان فعالیت ها. ولی تو دیگر همان آدم نیستی یعنی دیگر همه چیز برای تو عوض شده. فقط مجبور می شوی نقش قبلی ات را بازی کنی و موفق هم هستی. چون دیگران این همه تغییر نکرده اند و زمان محدودی می توانند تغییر تو را تحمل کنند دور می شوی از آن ها با همه واقعی بودنشان و گوشه گیرتر می شوی و غمگین تر. باید صحنه به صحنه آدم قبلی ات را به یاد آوری تا نقشی که بازی می کنی به واقعیت نزدیک تر شود. فقط می ماند همان تارهای موی سفید که بر روی سرت بیشتر از قبل خودنمایی می کند و این قلب درد که می شود همراز غم هایت. حتی دیگر آرزوی بهتر شدن حال هم خیالی می شود محال.
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد ، برود
دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم
از جاده های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می خواهم سوت
بزنم ، بمانم
زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم
کمی از این همه صندلی های پر دود
کمی از این همه چشم و عینک های سیاه
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم ترین ساعات ماه
گریه کنم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک تر به ماه
بمیرم
خوابهایم برای تو
از این پس
باچشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم از تا غروب
نگاههای آشنا می آید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدون هر روز که صبح را
از پنجره به عصر
می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می شود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید
از آن روزهای شکوفه تا سیب
و آن مشق های تا کتاب
که تو نبودی
تا همین یک بار دیگر که در سفرم
مادرم باز
به امامزاده های کنار راه سلام می کند
و نگاهش در انتهای دشت های چه دور
محو می شود
می دانم
دعا می کند وقتی امتداد جاده مرا به دورهای ناپیدا برد
تمام آبهای عالم
پشت سرم سرود بخوانند
حالا تمام آب های نه تنها پشت سرم
که آب
همین کاسه ی آفتاب خورده هم سرود می خواند
و هر روز
بچه های تمام دنیا
با اولین قطار
با اولین هواپیمای آشنا
به خانه ام می آیند
تا نه تنها برای دعاهای پشت سرم
که برای تمام مسافران راههای ناپیدا
دعا کنیم
از امروز ناگزیر
پنجره فقط دیوار می بیند
که سایه ها در آن می میرند
و ماه
همیشه از نیم رخ شیشه ای دور
به خانه می نگرد
از این پنجره به بعد
من از دنیا می ترسم
تو می گویی تاریک می بینم
ولی جهان به روشنی حرف های ما نیست
نه که فکر کنی من پسر آسمانم
که از آن پنجره تا این
از معجزه ی سطری گذشته ام
نه که نه
من همان توام که شهید داده ای
من همان توام که زیر ماه می میری
شاید عروس می شوی
من از روشنی روزها نمی گویم
از اینکه چیزی برای خنده ندارم
سر به زیر حرف می زنم
همیشه که نباید چراغ چهار راه
پیش پایمان سبز شود
گاهی خوب است دیر به خانه برسیم
دیر از خانه درآییم
از این چراغ به بعد می بینی
کسی برای مردن به خیابان نمی آید
و انگار قرار این مدار بود
که زود به خانه برسیم
زود از خانه درآییم
و زندگی را به خانه ببریم
ولی تو همان منی
که هر روز برای مردن به خیابان
می آیم
هر روز برای مردن به خانه می روم ؟
ولی من همان توام که ته سال
تنگ کوچکی از عید به خانه می بری
وقتی ماهی هست
کسی برای زندگی به خانه می آید
وقتی ماهی نیست
کسی برای مردن به خانه می آید
از امروز ناگزیر
پنجره فقط دیوار می بیند
که سایه ها در آن می میرند
همیشه که قرار نیست
پنجره رو بهدنیا باز شود
از امروز ناگزیر
این مدار
بر این قرار می چرخد
گاهی ته روز
ته فنجان قهوه و نواری که خالی است
یک پنجره به جایی دور باز می شود
Design By : Pichak |