سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کسوف دل

کوتاه بیا زندگی!

بلندتر از آنم

که سرم را به دار دنیا گرم کنم

خیره ام به صدا ها

می روم پاهایم را بر گلیم دنیا

جارو کنم

تامرگ دستش را دراز کند

شاید قبول کنم

شاید هم قبولم نکند

عصبانی ام از همان روز

که روی چشم هایم رنگ پاشیدند

تا زندگی را زیباتر ببینم

 

نه بارانی که خاک آسمان را بر سر می کند

نه خیابانی

که در دودی از انسانها محو می شود

امروز هیچ کس و هیچ جا پیدایم نمی کنند

کوتاه بیا زندگی!

اینجایم!

امروز

روبروی آینه

صورتم را در آغوش می گیرم و می میرم!


نوشته شده در دوشنبه 94/5/19ساعت 12:34 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

به دشت شب می‌روم

در پی شکار آهویی که خودش را به خواب نزده باشد

دنیا راهش را کج می‌کند

آنسان که بر زمینم زند.

 

فراموش می‌کنم

جهنمی را که در بهشت...

بهشتی را که روی جهنم بنا کرده بودم

فراموش می‌کنم کلماتی را که به من آموخته بودی

                                                    و گریه را.

سر می‌گردانم

کلید گم شده روزهایی را بیابم

که در آن

هنوز گندم‌ها روی ساقه‌ها می‌رقصیدند

و نان

همه چیز را در سایه گسترده خود محو نکرده بود

 

در دشت شب

آهوان خفته فراوانند

 

راهم را کج می‌کنم

به جاده‌ای که از آسیابی می‌گذرد

و به  تنوری گرم می‌رسد.


نوشته شده در دوشنبه 94/5/19ساعت 12:18 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

باید این را بنویسم برای روزهایی که آلزایمر می گیرم. باید بنویسم که این قدر در خواب و بیداری در موردش فکر نکنم. بنویسم از تشنگی بی امان ماه رمضان. بنویسم که هیچ وقت در عمرم این قدر تشنگی نکشیده بودم و بی خوابی. از اول ماه رمضان خواب راحتی نداشتم. شب اگر می خوابیدم با استرس خواب ماندن سحر بود و صبحش استرس خواب ماندن برای رفتن به دانشگاه. غروبش نخوابیدن از فرط تشنگی و... بعد بیمارستان و بی خوابی هایش و مهمانداریش از روزی که مادر رفت به بیمارستان. از یک طرف نگران مادر بودن و تنظیم رفت و آمدها به بیمارستان، از یک طرف مهمانان و فکر افطار و شام، و باز هم نخوابیدن های مکرر که گاهی به چند دقیقه در نمازخانه بیمارستان محدود می شد و امید به استراحت بعد از مرخص شدن از بیمارستان. شبی که با امید خوابیدیم و تلفنی که صبح از بیمارستان زنگ زد و از من خواست که تلفن را بده برادرت. و روز سخت در کما بودن مادر که از همه روزهای این اتفاق سنگین تر بود. لحظاتی که به هر مقدساتی متوسل شدم. لحظاتی گریه و اندوه و سردرد و انتظار. لحظاتی که تصمیم گرفتم با قدرت ذهنم مادرم را برگردانم. بدترین روز عمرم تاکنون. و باز هم خانه و خواب و صبح روز بعد و همان تلفن و همان حرف و دیروز و اتفاقی که دیگر افتاده بود و پاهای من که دیگر توانی نداشتند و تشنگی و لحظاتی که فشارم به قدری پایین رفت که خودم احساس کردم کم کم دیگر دارم می میرم و آن معلم دوران راهنمایی که آمده بود و به زور آب قند ریخت در حلقم و اورژانس که آمد و .....

و تشنگی و روز تشیع که به هر قیمت می خواستم روزه باشم و رفتن همگان از سر قبر و بازگشت دوباره ما و تشنگی. و تشنگی و تشنگی ساعت 3 بعد از ظهر و تشنگی و آب خنکی که آن را بر روی پاهایمان ریختیم و باز هم تشنگی. از آن لحظه به بعد فقط به آب فکر می کردم. دیگر مادرم را حتی از یاد برده بودم. فقط آب می واستم و فقط آب. خوابیدم با فکر آب و بیدار شدم با فکر آب و روزی که تمام نمی شد و تشنگی. و  بالاخره اذان و من که خودم را فقط تا دستشویی رساندم و آب خوردم و خیلی آب خوردم و بعد همه چیز برگشت. همه افکار و اتفاقات برگشت. دیگر تشنگی نبود و همه غم ها دوباره آوار شد بر قلبم. 

امروز بعد از این اتفاق فکر می کنم شاید خود تشنگی در کربلا باعث شد تا بازماندگان راحت تر بتوانند آن حادثه عظیم را تحمل کنند. امروز که فهمیدم تشنگی حتی می تواند غم سنگینت را از یادت ببرد می فهمم که خود تشنگی در کربلا نعمتی بوده است بر مصیبت زدگان. کربلا و تشنگی و تشنگی و تشنگی........................

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 94/5/19ساعت 12:13 صبح توسط زهرا نظرات ( ) |

جمعه عصر برام در تلگرام پیغام گذاشته بود: 

"امروز دلم خیلی گرفته بود. یعنی در واقع خیلی خیلی تنگ بود

کاش می شد خدا یه ساعت ملاقات میذاشت تا ما بتونیم عزیزامونو ببینیم و صداشونو بشنویم و از این دلتنگی تموم نشدنی خلاص بشیم."

نمی تونم بگم جمله اش چه بلایی سر من آورد. تو این دو سه سال که می شناسمش و این یک سال و نیم که خیلی به هم نزدیک شدیم هیچ قت پیش نیومده بود از این حرفا بزنه. انگار که دیگه من باهاش همدرد شدم تازه داره راز دلشو میگه.

جمله اش نابودم کرد. من که همه نگاهم به اون بود. هر کی برام صبر آرزو می کرد بهش می گفتم وقتی سمانه دووم آورده حتما منم دووم میارم حالا این حرفو میزنه.....................................................................................................

اون که الان 7 سالی هست مادرشو از دست داده این حرفو می زنه پس حالا من چه خاکی تو سرم بریزم. 

می دونی وقتی روحت دیوونه بشه یعنی چی؟ می دونی وقتی روحت سرشو به در و دیوار بکوبه یعنی چی؟ 

یعنی وقتی جملشو خوندم دیگه احساس یتیمی کردم. 

 

پسانوشت: امیدوارم هیچ وقت این جا رو نخونه .........................


نوشته شده در یکشنبه 94/5/18ساعت 12:39 صبح توسط زهرا نظرات ( ) |

می دانی بدترین و دردناک ترین قسمت قضیه کجاست؟ این که فکر کنی دیگر هیچ وقت برنمی گردد...........................................

وای از روزی که بخواهی به یقین برسی.!!!!!!!!!!!!!!!!  


نوشته شده در شنبه 94/5/17ساعت 1:45 صبح توسط زهرا نظرات ( ) |

چقدر قبل از این حادثه با بچه ها با این جمله  که "کل من علیها فان" سر به سر هم می ذاشتیم. امیرخانی در یکی از رمان هایش گفته بود که خود خدا گفته همه چی فان است. 

امروز دارم با تمام وجود احساس می کنم که همه چیز غیر از خدا فانی است. خیلی سخت است دل نبندی به آدم ها، به عزیزانت، به داشته هایت و حتی به نداشته هایت. خیلی سخت است. وقتی دل می بندی این قدر زیر و رویت می کند این قدر پوستت را می کند تا بفهمی که هیچ نداری به جز او. همه چیز اوست. باید سر بچرخانی به سمت او.  

 


نوشته شده در پنج شنبه 94/5/15ساعت 8:29 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

همانا دوست خوب از فامیل خوب نزدیکتر است و  همانا همسایه خوب از دوست خوب و همه این ها شناخته نمی شوند مگر در شرایط سخت.

 

پسانوشت: امروز دیگر مورد عتاب پدر واقع شدم که باید از شنبه درست و حسابی بروی سر درس و کارت. فقط نگفت چگونه و با چه روحیه ای!


نوشته شده در پنج شنبه 94/5/15ساعت 8:22 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

صدایم را به یاد‌آر گر آواز غمگینی به پا شد
من این شعر گرانم که از ارزان و ارزانی جدا شد
من هرچه‌ام با تو زیباترم
بر عاشقت آفرینی بگو
تابیده‌ام من به شعر تنت
می‌خوانمت خط به خط مو به مو
بی تو بی شب افروزی ماندنت
بی تب تند پیراهنت
شک نکن من که هیچ آسمان هم زمین می‌خورد
بی تو بی شب افروزی ماندنت
بی تب تند پیراهنت
شک نکن من که هیچ آسمان هم زمین می‌خورد

 

پسانوشت: دانلود شعر جدید چارتار


نوشته شده در چهارشنبه 94/5/14ساعت 8:2 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

در این دنیا که همه چیز یک قید زمان و مکان هم دارد، هر کاری هم زمان و مکان مناسب خود را دارد. یعنی اگر زمان کار بگذرد یا زودتر از موقع باشد یا در مکان مناسبی کار انجام نشود، دیگر هر چقدر کیفیتش خوب است دیگر به درد نمی خورد. چه کارهای رسمی و اداری باشد چه کارهای خانه چه حتی محبت کردن و دلداری دادن و پیگیری احوالات. در این شرایطی که برایم به و جود آمده هزار بار به خودم گفتم که نباید از چیزی، رفتاری یا حرفی از اطرافیانم ناراحت شوم. حتی نباید از کسی توقع داشته باشم حتی توقع درست و به جا. ولی باز هم الان که فکر می کنم هم تمام حرف های ناراحت کننده خوب و دقیق و تمیز در ذهنم مانده هم کلی توقع. کلا آدم خود نساخته ای هستم. انگار در وقت مصیبت چون آدم شکننده تر و ضعیف تر می شود این جور روحیات در آدم قوی تر می شود. الان تازه دارد حرف هایی به خاطرم می آید که در این مدت اطرافیانم گفته اند و اراحتم کرده. الان دارم درجه ناراحت بودن و عصبانی بودنم از این حرف ها را تنظیم می کنم. به قول آن شعر فریدون مشیری واقعا گرگ درون آدمیزاد عجیب چیزی است. مثلا دارم فکر می کنم که چه کسانی بودند که انتظار نداشتم ولی در کنارم بودند نه حضور فیزیکی صرفا. پشت گرمی و دلگرمی ام بودند. حتی حضور کوتاه مدتشان. چه کسانی بودند ولی دلم می خواست نباشند. چه کسانی که انتظار نداشتم ولی تسلیت گفتند و چه کسانی که حتی مرا دیدند و  می دانستند و به روی خودشان نگفتند. آن هایی که انتظار داشتم حضور داشته باشند ولی حتی یک تلفن و یک اس ام اس هم ازشان نرسید و می دانستم که می دانند. آن هایی که نمی خواستم اصلا در شرایط سخت در کنارم باشند ولی از اولش بودند. برخی که کلا کارشان نصیحت کردن بود و نصیحت های عجیب و غریب می کردند. خب البته بخشی را حق داشتم. مثلا یک فامیلی بود که به دلیل سفر خارج یک هفته بعد از ماجرا خبردار شد و سراسیمه به خانه ما آمد و شیون و گریه فراوان می کرد و من و خواهرم فقط نشسته بودیم و او را نگاه می کردیم. گریه اش که تمام شد بلند شد رفت و ما همچنان در بهت بودیم. خب طفلکی در غیر زمان مناسب عزاداری می کرد. یا آن هایی که دلداری اشان زودتر از موقع است و در روز دوم بعد از خاکسپاری به ما آموزش می دادند که برای عوض شدن روحیه اتان دکوراسیون خانه را عوض کنید. خب خودت فک کن نصیحتت به جا است یا نه. یا اینکه بخواهی تسلیت گفتن را بگذاری در سالگرد بگویی مثلا. عده ای هم هستند که از دیدن من فرار می کنند. به خدا من همان آدم قبلی ام، جذام هم نگررفته ام فقط مادرم را از دست داده ام. 

گرگ درونم همه را طبقه بندی کرده که در مواقع لزوم یا جوابشان را بدهم یا حالشان را بگیرم و حتی اگر بحث راه انداختن کار است در اولویت های پایین قرار بگیرند. واقعا خود واقعی ام چقدر ترستناک تر از خود ظاهری ام است. 

دوستی دیروز می گفت می دانی علت همه این ها این است که تو آدم پیچیده ای هستی و بقیه نمی دانند که چه چیزی خوشحالت می کند و چه چیزی ناراحت و نگفتم که خودم هم خیلی وقت ها از این مسئله رنج می برم. یعنی نمی توانم راحت گریه کنم، راحت بخندم، و راحت احساساتم را بروز دهم. 

 

پسا نوشت: حتی همین نوشته هم حکایت همین حرف دوستمان است. طفلکی بقیه هر کاری می کنند من یک انتقاد و ایرادری وارد می کنم. خودم البته یکی از همان هایم در برخورد با بقیه. 


نوشته شده در چهارشنبه 94/5/14ساعت 1:59 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

دیروز حول و حوش ساعت 6 زنگ زد. خیش و قومی است که هر روز حداقل نیم ساعتی با مادرم تلفنی حرف می زد. من هم گوشی را برداشتم. اولش یک عالمه گریه کردو من هم دلداریش دادم بعد شروع کرد به دعوا کردن که وقتی من زنگ می زنم باید تلفن را بردارید. هر چه قسم و قرآن خوردم که به خدا ما همه تلفن ها را برمی داریم و استنتاق از خواهر و برادر که کی زنگ زده که شما برنداشتید به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. مدلش این طوری است وقتی اعصاب ندارد یا ناراحت است الکی با آدم دعوا می کند. بعد دوباره یک فصل دیگر گریست و من قلبم درد می کرد و دائم به او دلداری می دادم. تلفن را هم که قطع کرد چند بار شماره های قبلی را چک کردم که این کی زنگ زده که ما برنداشتیم. البته حق داشت ولی من تا آخر شب فشارم پایین بود و قلبم درد می کرد. زود هم خوابیدم که بیشتر فکر نکنم و تا 10 صبح خوابیدم. دیگر نتوانستم حتی دانشگاه بروم. مثله این زن های خانه دار که تا لنگ ظهر می خوابندو و بعد تازه بیدار می شوند زنبیلم را برداشتم و برای تمدد اعصاب رفتم خرید. البته نگاه متعجب پیرزن ها در میدان میوه هم بسی جالب بود که دختری به سن من الان یا باید سر کار باشد یا درس ولی خونسرد و بی خیال در حال میوه خریدن است.

آدمی هستم که دوست ندارم دیگران را درگیر مشکلات و غم های خود کنم. هر چه فرار می کنم بیشتر در دام می افتم. هر چه بیشتر رازداری می کنم بیشتر افشا می شوم. هر چه بیشتر به روی خود نمی آورم بیشتر رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون.

کلن هر چه زور آزمایی می کنم زور خدا بیشتر است. پس همان به که تسلیم شد و تسلیم ماند و به خودش سپرد.

 

حتی ندارم یک تفاهم با خداحافظ

پس هر چه می خواهی بگو الا خداحافظ

دیشب که سیبی از درخت افتاد فهمیدم

بعد از تکامل نیست راهی تا خداحافظ

با من نشستی و دلت با دیگری، یعنی

گردیده هم معنی سلامت با خداحافظ

کابوس می بینم که بی احساس می گویی:

"هی شاعر دیوانه ی تنها خداحافظ"

ای مرگ انگار آبرویم با تو محفوظ است

اینجا که خیری نیست پس دنیا خداحافظ

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/5/14ساعت 12:32 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak